نامه / بخش اول / یادگاری

You are currently viewing نامه / بخش اول / یادگاری

تازه کلاسم تموم شده بود، داشتم از دانشگاه که بیرون میومدم که گوشیم زنگ خورد… مامان بزرگم بود، گفت که کار واجبی باهام داره و ازم خواست که هر وقت تونستم برم خونش، منم که کاری نداشتم، سوار ماشین شدم و رفتم…
– سلام
– سلام مامان بزرگ
– سلام پسرم، خوش اومدی، بیا بشین.
– چه خبرا؟ خوش میگذره؟ همه چی خوبه؟
– آره پسرم، همه چی خوبه.
– خدا رو شکر، چیزی کم و کسر نداری؟
– نه پسرم، همه چی هست… بیا بشین برات چایی بیارم.
– مرسی، قبل از اینکه بیام خوردم؛ زحمت نکش.
– این چایی فرق داره، بشین کارِت دارم.
– چشم… خب مامان بزرگ چیکارم داشتین؟
– چاییت رو بخور، بهت میگم…
– من در خدمتم.
– راستش دیروز داشتم با مامانت حرف می زدم، یه کمی در مورد تو حرف زدیم، خیلی نگرانته و درگیر آینده تو و قصه عشق و عاشقیت شده، منم می خوام یه چیز خیلی با ارزش رو بهت بدم که از پدر و مادرم برام یادگاری مونده و فکر می کنم خیلی کمکت می کنه.
– چه خوب، مطمئنم که کمک می کنه.
– حتماً می دونی که پدر من روزنامه نگار بوده.
– آره، مامانم گفته بود بهم.
–  اینم می دونی که پدرم جنگ جهانی رفته بوده؟
– آره، اینو همه می دونن.
– این جعبه یادگار مادرمه، مربوط به زمان جنگ جهانی میشه، قبل از ازدواج پدرم با مادرم. زمانی که پدرم تازه با مادرم آشنا شده بود و مجبور شد برای جنگ بره انگلیس، حدود یه سال دائماً تو خط مقدم بود و به خونه بر نگشت، توی این یه سال ده تا نامه برا مادرم نوشت، مادرم هم بدون اینکه به پدرم بگه همه اونا را نگه داشت و قبل از ازدواج من اونا رو به من داد.
– چه جالب، می دونستم قبل از جنگ با هم آشنا بودن.خودت نامه ها رو خوندی؟
– آره، مادرتم خونده و الانم دیگه وقتشه که تو بخونیشون.

یادگاری بخش اول داستان کوتاه نامه

دیدگاهتان را بنویسید