نامه / بخش چهارم / روزها

You are currently viewing نامه / بخش چهارم / روزها

۲۹ سپتامبر ۱۹۴۴
اینبار می خواهم بی مقدمه تر با تو از این روزها سخن بگویم، از روزهایی که روزگارم را متفاوت کرده است…

شاید با من موافق باشی که بازی زندگی برای همه ی ماها روزهای متفاوتی را رقم می زند، روزهایی که شادیم، روزهایی که غمگینیم، تنهاییم، پیروز می شویم، شکست می خوریم و یا خوشبختیم… روزهایی که رنگ خود را از یک واقعیت می گیرند، چه سالگرد اتفاقی خوب و یا بد باشد و چه افتخار حاصل از پیروزی و غم حاصل از شکست، هر روزی می تواند راوی داستانی جدید باشد… داستانی که می تواند گاه برای ما شیرین باشد و برای دیگران تلخ و گاه برعکس.

با من اما، روزگار هیچوقت سرِ سازگاری نداشته و تکرار روزها برایم به ندرت رنگی از شادی را در خود داشته اند. روزهایی که به ظاهر، شبیه به روزگار همه است و با خود همه چیز را به ارمغان آورده است، از شادی و موفقیت تا غم و شکست. درست مثل زندگی همه…

زندگی همه، تفاوت از همینجا آغاز می شود، زندگی، شاید برای همه گذران اوقات پر فراز و نشیبی باشد که پر است از روزهای مختلف، اما برای من تنها خطی مستقیم بوده است که هیچگاه معنایش را درک نکرده ام. موفقیت، پیروزی، شادی و خوشحالی برای کسی مثل من که تنها در دنیای خودش زنده است، معنی خاصی ندارد، یا دستِ کم ارزش خاصی ندارد.

آنچه برای بسیاری از افراد عاملی برای خوشبختی و سرور است، برای من هیچ حسی را بر انگیخته نمی کند؛ شاید درک من بیش از حد کم است، شاید بیش از حد بی تفاوتم و شاید غرق شدنم در دنیایی که در آن هر لحظه مغلوب خود میشوم از من و زندگیم یک شکست خورده محض ساخته باشد. هرچند هیچگاه به رهایی از این جهان امید چندانی نداشته ام، اما گاهی اتفاقی هست که تغییر معلول آنهاست! این همه را گفتم تا به روزی برسم که روزهایم را متفاوت کرد!

نمی دانم، یک نگاه، یک صدا یا یک اتفاق، شاید هم چیزی بیشتر از یک نگاه و صدا و اتفاق، نمی دانم چگونه اما می دانم تو سبب حادثه ای در من شدی که تا به امروز هرگز آن را تجربه نکرده بودم… تجربه ای عجیب که در من احساسات بسیاری را برانگیخت، رستاخیزی به پا کرد و امید به روزهای آتی را به دنیایم آورد…

شاید این تنهایی و دنیای تهی از آدمیان که من در خود ساخته ام و خود را در آن اسیر کرده ام، بیش از هر چیز دیگری مرا عذاب داده باشد و شکست های دردناکم برای گریز از آن، مرا تسلیم خود کرده باشد و مدارا با این زندگیِ مرگ گونه، تنها راه گذراندن آن برای من بوده است، اما بالاخره روزی رسید که بتوانم از این ترس و درد و غم رها شوم و امیدوار باشم به دستیابی به همه ی آنچه که سال هاست خواسته ام اما نداشته ام و این ها هیچ یک… هیچ یک انجام پذیر نبوده، نیست نخواهد بود، مگر به لطف تو، بودن تو و صد البته خواستن تو…

اما نمی توانم این حقیقت را نیز نادیده بگیرم که روزهای ما متفاوت است، همین روزها که احساساتش در من انقلابی به پا کرده، شاید برای تو هیچ رهاوردی نداشته باشد و در دنیای تو هیچ خبری از من و دنیایم نباشد…

روزها چهارمین بخش از داستان کوتاه نامه

دیدگاهتان را بنویسید