نامه / بخش پنجم / حسرت

You are currently viewing نامه / بخش پنجم / حسرت

۲ اکتبر ۱۹۴۴
روزها می گذرد… این سفر دور و دراز ادامه می یابد و این راه، منِ مسافر را به سوی ناکجا آبادی سوق می دهد که تصور روشنی از پایان آن ندارم، تنها یک هدف برای گام نهادن در این راه لازم و کافی بود و حالا این منم، مسافر راهی که به هر قیمتی باید با تو به اتمام برسد، چه یک روز دیگر باقی باشد و چه هزاران سال، این تنها هدف و تنها خواسته من از دنیایی است که جز حسرتی از زندگی ارمغانی برایم نداشته است. برای رسیدن به آنچه که یک عمر در حسرت آن بودم و آرزویش را داشته ام، یک عمر دیگر نیاز است! یک انسان دیگر و یک دنیای دیگر…

باورش حتی برای خودم هم سخت است اما حقیقت همیشه تلخ تر از آن جیزی است که انتظارش را داشته ام، زندگی در این ویرانه ها، شاید دستِ کمی از زندگی من نداشته باشد، مرگ، شکست، تخریب، آتش و دود شاید نمادهایی برای ظاهر جنگی باشد که این روزها جهان آدمیان را ویران می کند، اما این ها هیچ یک برای من غریبه نیست، کسی که یک عمر در درونش با همه چیز جنگیده، ویران شده، آتش گرفته، کشته شده، حسرت ها کشیده و مرگ را بارها و بارها تجربه کرده، بودن در اینجا چندان هم برایش غریبه نیست اما ساده هم نیست…

دردهایی هست که همیشه با من بوده و دردهایی هست که امروز با من هستند! دردهایی که شاید شیرین ترین دردهای زندگیم باشد اما تحملش گاه مرا به سر حد جنون می رساند، تنهایی در میان جمعیتی از آدمیان، دلتنگی در روزهایی که هیچکس دلتنگ هیچکس نیست، سکوت در میدانی که سراسر فریاد است، اشک در شب هایی که جشن های پیروزی سایرین برپاست، پایان در روزهایی که همه از آغاز سخن می گویند و حسرت همه ی روزهایی که می توانست بسیار شیرین تر از این روزهای جهنمی سر می شد، همه و همه، تنها گوشه ای از رهاورد لحظات سفری است که هر روزش تلخ تر از روز گذشته است و هر ثانیه اش زخمی جدید…

شاید اگر تویی نبود، که همه چیز به بودنش وابسته شود، این سفر زودتر از آن چیزی که باید به پایان می رسید، اما این روزها، شرایط برایم متفاوت تر از گذشته است و رویای دستیابی به آنچه که عمری در حسرتش بوده ام، دلیلی محکم برای اتمام این سفر بیهوده و عبث است.

آرزوی روزهای خوش، رویای دیدار، گرمای عشقی جاودان و شیرینی زندگی و زنده بودن در کنارت اما بخشی از خیالاتی است که هر لحظه در ذهن من جاری است و مرا آن چنان قوی کرده است که نه ترسی از این سفر و دردها و آلامش دارم و نه تسلیم دلتنگی ها و تنهایی هایم می شوم، تنها به پیش می روم و به روزی می اندیشم که این نبردها به اتمام می رسد و این سفر به نقطه ی پایانش ختم می شود، نقطه ی پایانی که امیدوارم آغازی باشد بر نابودی همه چیزهایی که این سالیان بر من گذشته، نقطه ی پایانی بر حسرت هایم، ترس هایم و تنهایی هایی که در تار و پودم رخنه کرده و تنها معجزه عشق توست که می تواند آن را پایان دهد، زخم هایم را درمان و همه دردها را از من دور کند و از من، منی بسازد که جز شادمانی چیزی در وجودش نیست…

حسرت پنجمین بخش از داستان کوتاه نامه

دیدگاهتان را بنویسید