نامه / بخش هشتم / سرنوشت

You are currently viewing نامه / بخش هشتم / سرنوشت

۱۲ ژانویه ۱۹۴۵
هیچگاه نمی توان از سرنوشت گریخت…

این جمله ای بود که دیروز در همین حوالی شنیدم! مدتی است که اینجا هستم و هرگز، هیچ چیز و هیچکس، نه توانسته اثری بر من بگذراد و نه توانسته چیزی را در من زنده کند. نه اتفاقی در درونم افتاده و نه تغییری را شاهد بوده ام… همان موجود انسان نما، با همان ظاهر و باطن مشوش و همه آنچه که از خود می داند و نمی دان؛ همان که بوده و بوده، هنوز هم اینجاست…

همین یک جمله ساده، که تنها نجوایی از آن را، آن هم نه به عمد، بلکه به سهو شنیدم، به شکل عجیبی در من اثر گذاشت. دو دوست که از مرگ می گفتند، سرنوشت را با مرگ معنی می کردند و برای خود هیچ راه فراری از آن متصور نبودند، همانگونه که مرگ برای ما هم ناگزیر است و راهی جز در آغوش کشیدنش نداریم…

مرگ، هرچند نهایت همه ماست، اما سرنوشتمان نیست و سرنوشت ما چیز دیگری است. مسیری که از میلاد آغاز می شود و با مرگ به پایان می رسد، خود نمی تواند سرنوشت باشد، بلکه آنچه از روز لحظه ورود ما به این جهان تا لحظه خروج ما از آن روی می دهد سرنوشت ماست. سرنوشتی که گاه شیرین است و گاه شوم، خوشبختی است و بدبختی، عشق است و نفرت و هزاران هزار احساس و اتفاق دیگر…

سرنوشت، تقدیر، قضا، قدر و کلماتی از این دست، اگرچه در جزییات معانی لغوی با هم متفاوتند اما برای من همیشه یک معنی داشته اند، داستان زندگیم، داستانی که گاه معتقدم ساخته افکار و اعمال من است و گاه مبهوت بی تغییر و مکرر بودن آن هستم…

گاهی با موفقیتی خیالی و بیهوده با افتخار به سرنوشتی می اندیشم که ساخته ام و گاه با تکرار متوالی و بی تغییر اتفاقات غم انگیز زندگیم، از سرنوشت گله می کنم و خود را مقهور قدرتی می بینم که هرگز یارای مقابله آن را نداشته و ندارم.

اما هنوز هم زمانی را به خاطر می آورم که چه عاشق بودم و چه فارغ، چه شاد بودم و چه غمگین و چه در میان جمعیتی بودم و چه تنها، هرگز نمی توانستم از تلاشم برای نوشتن تقدیرم دست بردارم و از شکست هراسی نداشتم… شاید در اشتباه بوده ام، شاید همیشه راه غلط را رفته ام اما ظاهراً روزگار تاب دیدن تلاشم را نداشته و آنقدر با تکرار غم، درد، تنهایی و شکست، بر من تاخته است که از پا افتاده ام و از بیم سقوط بیشتر، سالیانی است که ساکن مانده ام و به همین دردها راضی شده ام.

در این روند تکراری تو اما داستان دیگری هست…

تو، گام در روزگارم نهادی، حس تغییر سرنوشت را در من زنده کردی، مسیح شدی و پس از سال ها مرا به زندگی باز گرداندی و راهی نو را بر من نمایاندی… چه این تغییر، مسیری باشد برای همه آنچه در آرزویش هستم و چه سقوطی باشد به قعری که همیشه از آن گریزان بودم، حسی که بودنت به دنیای من آورد مرا آنچنان تغییر داده است که بپذیرم می توانم عاشق شوم، به یادش زندگی کنم و برای داشتنش تلاش کنم… حتی اگر هیچگاه به نتیجه ای نرسم…

 شاید راست گفته اند که عاشق شدن و تجربه عشق و حسرت برای آدمی، بسیار بهتر از آن است که هیچگاه عاشق نشود*…

* ترجمه ی آزاد بخشی از شعر Alfred Lord Tennyson شاعر بریتانیایی:

Tis better to have loved and lost

Than never to have loved at all

سرنوشت هشتمین بخش از داستان کوتاه نامه

دیدگاهتان را بنویسید