نامه / بخش دهم / کلیشه

You are currently viewing نامه / بخش دهم / کلیشه

۱۷ مارس ۱۹۴۵
چند روز پیش فکری به ذهنم رسید، اینکه همه ی سعیم برای گریز از کلیشه هایی که در من، نامه، عشق، احساس و حتی زندگی وجود دارد بیهوده است! شاید تلاش برای قرار نگرفتن در قالبی که اکثر آدمیان در آن روزگار می گذرانند، پوچ و بی معنی است و فرجامی ندارد…

شاید واقعیت این باشد که من هم باید در همین کلیشه ها غرق شوم و هر نامه را با جمله ای آغاز کنم که برای همه آشناست، قلم را در دست بگیرم و بنویسم! همان گونه که بسیاری نامه هایشان را با همین جملات آغاز کرده اند، آغاز می کنند و آغاز خواهد کرد…

نمی دانم، شاید این فکر درست باشد، شاید هم نه؛ شاید من هم بخشی از همین کلیشه ها هستم و خود بی خبرم و شاید هم در هیچ قالبی نمی گنجم. اما هرچه هست، همین کلیشه ها هستند که راه زندگی بسیاری از انسان ها را تغییر داده اند و دنیای بسیاری را ساخته اند. چه بسیارند اتفاقاتی که ساده و تکراری روی داده اند و عاشقانه هایی ماندگار شده اند و در عین حال کم نیستند تلاش هایی که به دور از هر تکراری بوده اند و محکوم به فنا شده اند.

بودن من در هریک از این ها و یا هیچ یک از آن ها، قضاوتی نیست که من خود بتوانم از پس آن بر بیایم، چراکه از سویی خود را در حال فرار از کلیشه هایی می بینم که همواره از آن ها دوری کرده ام و خود را مبری از آن ها دانسته ام، از سویی دیگر اما، همین ها را هم قالبی دیگر می بینم که مرا در خود افکنده است، به من شکل داده و مرا جزئی از خود نموده است. چه غرق در کلیشه باشم و چه دور از همه آنچه که در جهان تکرار شده است، بی شک قضاوت با توست…

چه من، خود انسانی تکراری با دنیایی کلیشه ای باشم و چه بد بین باشم و همه ی دنیا را بد قضاوت کنم، به طوری که همه چیز به نظرم تکراری باشد، برای هر چیز طرحی در نظر بگیرم و برای گریز از فرو افتادن در آن تلاش کنم، بسیارند حوادث و احساساتی که شکل پذیر نیستند و در هیچ کلیشه ای نمی گنجند… عشق، مثالی ساده اما پیچیده از همین احساسات است. حسی خاص که تجربه ای منحصربفرد می آفریند.

شاید هیچ انسانی را نتوان یافت که تجربه ای از عشق نداشته باشد، همانطور که هیچ انسانی را نمی توان یافت که تجربه ای مشابه با انسانی دیگر، از عشق داشته باشد. حسی که نه می توان تعریف درستی از آن به دست آورد و نه می توان آن را به درستی توصیف کرد. دوستت دارم را می توان به زبان آورد، به آن عمل کرد و با آن زندگی کرد، اما نمی توان وصف حقیقیش را گفت، نگاشت و حتی به تصویر کشید.

شاید من هم هیچگاه نتوانم عشق را در این نامه ها بنویسم، تصویری از آن بسازم و سخنی از آن بگویم؛ هرچند در برخی از نامه های گذشته، تلاش بسیاری برای نمایشی پر کم و کاست از آن را داشته ام… اما می توانم در این نامه دوستت دارم را بگویم، از آینده آن تصویری بسازم و با آن در دنیایم زندگی کنم… اتفاقی که هر لحظه در من می افتد و هزاران نامه را در ذهنم می نویسد، نامه هایی که شاید هیچگاه روی کاغذی نوشته نشوند، اما همیشه در درون من خوانده خواهند شد و عشقت را در درونم قدرتمندتر از قبل می سازند…

کلیشه دهمین بخش از داستان کوتاه نامه

دیدگاهتان را بنویسید