سال مرگ / داستان تنهایی

You are currently viewing سال مرگ / داستان تنهایی

داستان تنهایی ادامه دارد…

مثل همیشه، همین جا، کنج همین اتاف و با همین حال و روز، نه تغییری به وجود آمده و نه تغییری به وجود می آید. روزها، آدم ها، حرف ها، داستان ها، عشق ها و نفرت ها، می آیند، می مانند و دستِ آخر می روند. مرگ، فراموشی، خیانت، فرار و هزاران هزار اتفاق دیگر، تنها پایانی هستند بر داستانی که برای همه روی می دهد. تنهایی، تنها حقیقت زندگیم است که در تمام این روزها پایدار مانده است. نه مرگ را می پذیرد و نه فراموشی، نه به من خیانت می کند و نه از من فرار.

گفتن و نوشتن از داستان تنهایی من، چیزی بیش از همین چند خطی است که بر جای می ماند. تجربه، شاید هم عبرت! نمی دانم… شاید درس زندگی من همین روزهایی است که در تنهایی هایم سر می شود. تنهایی هایی که مفهموم تازه ای از زندگی را برایم به ارمغان آورده اند. بودن در میان همگان، زندگی اجتماعی، اجتماعات دوستانه و هر آنچه از روابط اجتماعی انسانی نشأت می گیرد، آرام آرام، کمرنگ و کمرنگ تر می شوند. دنیا رنگ دیگری می گیرد و پیوندهایم با دنیا کمتر و کمتر می شود، تا آنجا که تنهایی، دیگر نه حس من است، نه صفتی برای حال من و نه اتفاقی ناشی از اعمالم، تنهایی جزئی از من است. نه از بین می رود، نه مرا ترک می کند و نه پایان می یابد.

داستان تنهایی ، داستانی سراسر سیاهی است، احساس سیاه یک سایه سیاه، در دنیایی به تاریکی سیاه ترین شب ها، بی هیچ ماه و ستاره ای، آسمانی مالامال از ابرهای بغض آلود و اشک هایی که دست کمی از باران ندارند. در این داستان نه قهرمانی وجود دارد، نه اتفاق خارق العاده ای و نه پایان شیرینی. همه چیز همیشه یکسان است، گویی در این داستان زمان بی معنی است! ساعت ها هیچ یک در حرکت نیستند. همه چیز تکرار می شود و تکرار، سیاه می شود سیاه، تنها می شود و تنها…

تنهایی واقعی لزوماً به زمان هایی که شما تنها هستید محدود نمی شود…
چارلز بوکوفسکی

سال مرگ – داستان تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید