روزها در گذرند، من، تو و همهی آنچه که ما دنیا مینامیم میگذرند… بد وخوب، سخت وآسان، تلخ و شیرین… چه ظاهراً و چه واقعاً، همه پذیرفتهایم که اینجا محل گذر است ! حتی اگر در پندار و کردارمان نشانی از رفتنی بودنهایمان نداشته باشیم اما در عمق وجودمان باور به رفتن خانه کرده است.
همه میدانیم دنیا محل گذر است و چه بخواهیم و چه نخواهیم رفتنی هستیم، اما این رفتن نهایت کار است نه جریان زندگی ما، پس چرا در زندگی نیز خواسته و ناخواسته، با دلیل و بی دلیل، از این علاقه به رفتن نمیتوانیم بگذریم و میرویم؟
آری، اینجا محل گذر است ، دنیایی که خود ساختهایم، دنیایی که در آن زندگی میکنیم، دنیای همهی انسانها محل گذر است. آنقدر محل گذر است که دیگر علاقه به با هم بودنها نداریم، دیگر با هم و در کنار هم به سوی آینده گام بر نمیداریم. میآییم، میمانیم، میرویم و فراموش میکنیم آنچه را که بر جای میماند. تنها به بودن و رفتن خود میاندیشیم، نه نگاهی به پشست سر داریم و نه نگاهی به آنان که بودنهایمان متأثرشان کرده و نبودنهایمان شکسته.
بدون شک همهی ما روزی رفتنی هستیم و همهی کسانی که در کنار ما هستند خواهند رفت؛ برای من اما ماندنها بیش از رفتنها دردآور هستند، بودن در کنار کسانی که بدانی با بهانه و یا بی بهانه میروند، به مراتب سختتر از نبودنشان است. تنهایی دردی است که از نبودنها نشأت میگیرد و دلتنگی، غم، بغض، اشک و دستِ آخر تنهایی فقط گوشهای از دردهاییست که رفتنها به بار میآورد.
شاید خود باید از همگان بخواهم که تنهایم بگذارند، خود بگویم که اینجا محل گذر است ، هر جا که من باشم محل گذر است و باید… باید بپذیرم همان گونه که فرجام من گور و تنهاییست، دنیای من هم غرق در تنهایی است و جز تنهایی چیزی در سرنوشتم نیست…
شاید بتوانم چند صباحی پیشتر از رویارویی با مرگ به تنهایی روی آورم که به سرنوشت مولانا دچار نگردم! چنان که روایت است مولانا در بستر مرگ، تنهایی را طلب کرده و از تنهاییش گفته…
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن — ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها — خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی — بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده — بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا — بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد — ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد — پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم — با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد — از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی — تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
خیلی عالی…