یک روز گرم تابستانی، حوالی ظهر، تنها، آرام و سر به هوا در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد. گویی منتظر چیزی بود، آنقدر به آسمان خیره شده بود که زمین را حس نمیکرد. از میان گنجشکهای نشسته بر سیمهای برق، شاخ و برگ در همه پیچیده درختان، کبوترهای در حال پرواز و تکه ابرهای کوچک، به فراسوی آسمان خیره شده بود. در انتظار اتفاقی بود، اتفاقی که چندان، شدنی نبود…
دلش هوای پاییزی را کرده بود که روزها از او فاصله داشت، از ابرهایی بی رمق طلب باران میکرد و برگهای سبز درختان را به زردی تشویق. خورشید را به خاموشی دعوت میکرد و باد را به وزیدن. خیره به آسمان منتظر باران بود و در ذهنش قاصدک را جستجو میکرد.
اما نه آن روز، روزی پاییزی بود و نه او قادر به تغییر فصل، تنها چند خیال واهی در ذهن داشت و چند خواهش بیهوده از دنیایش. در انتظار غیرممکنی بود که غیرممکن بود…
سرش را پایین انداخت، گامهایش تندتر شد، خیالاتش رنگ باختند و افکارش پررنگتر شدند. نگاهی به زمین و گامهای تند و بیثباتش، عرق بر چهره و نفسهای بینظمش، افکار دردناک و خیالات رقت بارش، بیش از هر آن زمینی بودن او و دنیایش را برایش تصویر میکرد. دنیایی که به نظرش هیچ بویی از آسمانی بودن نبرده بود و هیچ نشانی از زمینی نبودن، نداشت.
آشفته از گرمای هوا، خسته از راه رفتن، ناامید از خیال کردن و کلافه از اندیشیدن، چند لحظهای، زیر سایهی یکی از درختان کوچه توقف کرد. چشمانش را بست، به نوای پرندگان روی درخت گوش فرا داد و لحظهای از ذهن پریشانش دور شد. ذهنش را کمی آرام کرد و خود را کمی از تفکرهایش دور کرد. همین آرامش چند ثانیهای، مرهمی بر آلامش بود و لحظاتی او را از خودش بیخود کرد. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که باز هم افکارش او را در خود افکندند و در ذهنش غرق شد.
کجا بودم؟ آه، زمینی! من زمینی هستم. من هم یک انسان زمینی هستم که از خاک بر آمدهام و به خاک میروم. دیر یا زود، خوشبخت یا بدبخت، خوشحال یا غمگین، خندان یا گریان، دستِ آخر جایگاهم همان خاکی است که به آن متعلق هستم. زمانی که آسمان بلند، بنایی بر کمک به من ندارد، شاید این خاک بی مقدار یاور من باشد. حداقل میدانم هر لحظه که بخواهم، این خاک یارم خواهد بود و بی هیچ چشم داشتی مرا در آغوش خواهد کشید. همین هم چیز کمی نیست…
آشوب در قلبش، تکرار در افکارش و یأس در خیالاتش، سه اتفاق عادی بودند که یکی پس از دیگری او را در خود فرو میبردند. اینبار نیز همه چیز همانگونه بود، که همیشه اتفاق میافتاد. آسمان و زمین یا زمین و آسمان، هیچ اختلافی میان آنها نبود، تنها اتفاقی بودند که دایرهوار از پسِ هم میآمدند و میرفتند. گاهی یکی زودتر و گاهی یکی دیرتر، در نهایت، همه چیز تکرار میشد، مثل همیشه…
نگاهی که به جلویش انداخت، بی آنکه خود بداند آنجا بود، مقابل دری که باید خود را به آن میرساند. به آرامی در را باز کرد و به سوی اتاقش رفت.
اتاقی نه چندان بزرگ، با دیوارهایی سیاه رنگ، آینهای روی دیوار، تختی در گوشهای از آن و یک میز و صندلی که در زیر پنجرهای بیمنظره جای گرفته بود. آهسته درِ اتاق را بست و روی صندلیش نشست. خیره به کنجی از اتاق، سایهای از خود را میدید که هنوز هم زنده است و در اندیشهی راه رهایی، داستانش را مرور میکرد…
من مانند خانهای تنها در انتظارت خواهم ماند تا بازگردی و در من زندگی کنی.
پابلو نرودا، ۱۰۰ غزل عشق