روایتی از داستان یک خانواده معمولی در روز حوادث ۱۱ سپتامبر

You are currently viewing روایتی از داستان یک خانواده معمولی در روز حوادث ۱۱ سپتامبر

۱۵ سال از روز ۱۱ سپتامبر و حمله به برج‌های دوقلوی سازمان اقتصاد جهانی گذشت، حملاتی که پیامدهای بسیاری برای جهانیان درپی داشت، از حمله به افغانستان و شعار مبارزه با تروریسم تا بر سر زبان افتادن اسم القاعده و اسامه بن لادن. جدای از نقش دولت‌هایی نظیر امریکا، عربستان و اسرائیل در انجام این حملات و شبهات بسیار مربوط به نقش آن‌ها در سازماندهی حملات تروریستی. حملات ۱۱ سپتامبر لحظات وحستناکی را برای مردم عادی امریکا نیز رقم زد. لحظاتی که البته در سال‌های اخیر و به دلیل دخالت‌های امریکا و متحدانش، در کشورهایی نظیر عراق، سوریه، لیبی و … هر لحظه در حال تکرار شدن هستند.

به مناسبت پانزدهیمن سالگرد حوادث ۱۱ سپتامبر ، وبسایت هفته‌نامه‌ی فوربس روایت کوین موران، نویسنده‌ی بخش فناوری، علوم و باز‌های رایانه‌ای مجله را از اتفاقات آن روز منتشر کرده است. روایتی از ترس‌ها و اضطراب‌هایی که در شرایطی این چنینی برای افراد عادی رخ می‌دهد. خلاصه‌ای از این داستان در ادامه شرح داده شده است.

همه چیز از صبح ۱۱ سپتامبر شروع شد…

خانه‌ی ما در حوالی کمربندی کاپیتال ایالت مریلند بود. ما چند مایلی از واشنگتن فاصله داشتیم. صبح روز ۱۱ سپتامبر، مثل همیشه در خانه مشغول کار بودم که پسرم از اتاقش بیرون آمد و فریاد زد تلویزیون را روشن کن، از ظاهرش معلوم بود که اتفاقی افتاده است، اتفاقی که چندان خوب نیست.

مثل خیلی از مردم، من هم با تعجب در حال تماشای دود خارج شده از یکی از برج‌ها بودم که هواپیمای دوم هم از راه رسید و برج دوم را هدف قرار داد. کمی بعد خبر رسید که یک هواپیما هم به واشنگتن آمده و به ساختمان پنتاگون حمله کرده است.

وقتی درباره‌ی اخبار یک حمله‌ی تروریستی یا حادثه‌ی تیراندازی چیزی می‌شنوید و یا آن را در اخبار می‌بینید، احساسات مختلفی مثل خشم، ترس، غم، اضطراب و همدردی با خانواده‌های قربانیان را حس می‌کنید. اما اتفاق بد برای کس دیگری روی داده است و او حس متفاوتی دارد و خود و خانواده‌اش در معرض خطری فوری هستند.

آن روز، همسر من در قلب شهر واشنگتن در محل کارش بود. به پنتاگون حمله شده بود و محل کار همسر من هم جایی در مسیر بین پنتاگون و کاخ سفید قرار داشت.

به همسرم زنگ زدم و از او خواستم به سرعت محل کارش را ترک کند. به او گفتم زمانی برای حرف زدن با رییسش نیست و باید هرچه سریع‌تر آنجا را ترک کند و به خانه بازگردد. سعی کردم با دادن مسیری خاص به او،هم تا آنجا که ممکن از است از کاخ سفید دورش کنم و هم مطمئن شوم که می‌توانم او را پیدا کنم.

سوار ماشین شدم و به راه افتادم، کمتر از یک مایل را طی کرده بودم که به راه بندان برخوردم. هیچ چیز حرکت نمی‌کرد، مردم وحشت زده بودند، همه چیز مثل یک کابوس بود. به سمت دیگر خیابان رفتم و با فکری جدید به خانه بازگشتم.

من و همسرم دوچرخه سوار هستیم و پس از بازگشت به خانه دوچرخه‌ها را با حاملشان، به پشت ماشین بستم. پسرم از من پرسید که چه کار می‌کنم و من گفتم که تا جایی که بتوانم، ماشی را به نزدیکترین مکان به محل قرار با همسرم خواهم برد و سپس ماشین را رها می‌کنم و با دوچرخه به دنبالش می‌روم. بعد با هم باز می‌گردیم و ماشین را می‌آوریم. پسرم گفت که با من می‌آید و ماشین را باز می‌گرداند. به او گفتم که اگر در خانه بماند جایش امن‌تر است اما گوش نکرد و سوار ماشین شد.

چون می‌دانستم که جاده‌های اصلی مسدود هستند، از خیابان‌های فرعی محلات به سمت شهر رفتم. چیزی شبیه به معجزه بود که توانستم با همسرم تماس بگیرم و از مکان‌هایمان با خبر شویم. به خاطر نمی‌آورم که چه مدت طول کشید تا خود را به او رساندم اما می‌دانم که طولانی‌ترین رانندگی همه‌ی عمرم را تجربه کردم. با دیدن همسرم کمی آرامش یافتم و او را سوار کردم. ما هنوز ماشین را داشتیم و از همان خیابان‌های فرعی به سلامت به خانه برگشتیم.

داستان‌های بسیاری درباره‌ی شجاعت، فداکاری و اتفاقات غم‌انگیز روز ۱۱ سپتامبر نقل شده است. البته این داستان، راوی هیچ یک از این‌ها نیست و تنها بیان‌گر واکنش مردم عادی در مواجهه با یک وضعیت غیرعادی است…

دیدگاهتان را بنویسید