نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور شده اند. هر اتفاق سادهای او را از دنیای حقیقی به دنیای خیالی میبرد. دنیای خیالی و وهمآلودی که نه از آن خسته میشد و نه آزارش میداد…
ذهنش را متمرکز کرد و به تماسهای ناموفق گوشیاش نگاهی کرد، کمی در فکر فرو رفت و شمارهای را گرفت…
– سلام
– به به، درود بر مرد کم پیدا، کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی؟ کلاً تحویل نمیگیریا.
– این چه حرفیه…
– اوضاع احوالت چطوره؟ خوبی؟
– بد نیستم، تو چطوری؟
– هی… منم بدک نیستم.
– من که معلومِ چرا خوب نیستم! تو دیگه چرا؟
– منم دستِ کمی از تو ندارم، یه مدتِ نیستی خبر نداری چه خبره.
– چه خبره؟
– قصهش طولانیه، تلفنی نمیشه بگم.
– پس چجوری میتونی بگی؟
– حضوری
– خُب کِی وقت داری ببینمت؟
– من وقتم خالیه، هر وقت تو بگی هستم.
– نیم ساعت دیگه، پارک سرِ کوچتون خوبه؟
– آره عالیه
– پس فعلاً خداحافظ.
– میبینمت…
لرزش صدای دوستش برایش آشنا بود، درست همانند روزهای گذشته خودش. همان روزهایی که دردمند، تنها و آشفته از غم از دست دادن کسی که نه تنها عشقش بود، بلکه بهترین دوستش نیز بود، در جستجوی کسی بود که با او سخن بگوید. روزهایی که هیچکس در کنارش نبود، نه کسی که عاشقش بود، نه دوستی که به یادش باشد و نه هیچکس دیگر…
حال و روزش را درک میکرد، لحظه لحظهی روزهای پیشینش را به یاد میآورد؛ روزهایی که سختترین لحظات عمرش را ساختند و تلخترین خاطراتش را رقم زدندند.
به آرامی از خانه خارج شد و به سمت پارک به راه افتاد. صدای برگهای درختان که نسیمی آرام تکانشان میداد، صحبتهای چند کودک که در گوشهای از کوچه نشسته بودند و صدای دور و نزدیک شدن ماشینهای اطراف، بدون هیچ مفهومی در ذهنش میپیچید. صدایی که تنها به مانند زمزمهای کم آوا در مقابل سمفونی پر سروصدای آلام روحش بود. آوازی که ذهن تنهایش را تسخیر کرده بود و همه چیزش را متأثر.
غرق در رویاها و اندیشههای مختلف به سوی پارک قدم میزد و خود را برای دیدار دوستی آماده میکرد که تصویری از روزگار تنهایی خودش بود. دیدار یک دوست، گوش دادن به صحبتهایش و کمک به او، شاید کاری بود که هیچکس در حقش نکرده بود و آنقدر خودش از نبود یک هم صحبت درد کشیده بود، که نمیخواست تجربهی تنهاییش هرگز برای کس دیگری تکرار شود.
ترجیح میدهم با یک دوست در تاریکی قدم بزنم تا تنها در روشنایی.
هلن کلر