داستان روزگار تنهایی / بخش چهارم / نیمکت

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش چهارم / نیمکت

گوشه‌ای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایه‌ی بید مجنونی که خزان برگ‌هایش را ربوده بود، بارش آرام دانه‌های برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای داغ در دست،‌ رقص بخار در هوای سرد، دانه‌های برفی که گاه گاهی در چای می‌افتادند و نفس‌های گاه و بیگاهی که پیشاپیش نگاهش را مه‌آلود می‌کرد.

به آرامی به سمت نیمکت رفت، برف‌های روی نیمکت را کنار زد و نشست. لیوان‌های چای را روی نیمکت گذاشت، کمی به اطرافش نگریست، درختان، شمشادها و چمن‌هایی که رخت سپید بر تن کرده بودند و زیر تن‌پوشی از برف مخفی شده بودند.

به روبرو خیره شده بود، گویی دور دستی را مکاشفه می‌کرد که در دانه‌های نزدیک برف پنهان شده بود، نه پلک می‌زد، نه جنبشی داشت، نه چیزی را حس می‌کرد و نه اندیشه‌ای پیوسته در سر داشت. آن به آن نفسی می‌کشید و از فکری به فکر دیگر نقل مکان می‌کرد، به مانند سفری بی پایان از هر چیزی در ذهنش اندیشه‌ای داشت و از هیچ چیز نتیجه‌ای نمی‌یافت. تنها مشتی افکار بیهوده و عبث و زمانی که همچو برق و باد می‌گذشت.

غرق در خاطراتی بود که روزهای گذشته در همین پارک، روی همین نیمکت، زیر همین درخت و در همین منظره تجربه کرده بود. خاطراتی که گاه آنقدر نزدیک به نظر می‌رسیدند که گویی همین یک ثانیه پیش روی داده بودند و گاه آنقدر دور که انگار سال‌های سال از آن‌ها گذشته است.

به خودش که آمد، دیگر خبری از بخار چای نبود، لیوان چای را برداشت و شروع به نوشیدن کرد. چای سردی که دیگر نه گرما بخش وجودش در این سرمای زمستانی بود و نه تلخیش با قند قابل مقابله. لیوان نیمه خالیش را روی نیمکت رها کرد و از جایش بلند شد. دیگر انتظار برایش معنی نداشت، نه کسی به او ملحق شده بود که با او چای بنوشد و نه دیگر چای…

سر به زیر به راه افتاد، هنوز هم می‌توانست رد پای روزهای رفته را بر روی برف‌های پیشین ببیند. همان قدم‌هایی که در کنار هم هارمونی موزونی را ایجاد کرده بودند و ردی از همراهی دو انسان تا بی‌نهایت دنیا می‌دادند، ردی که البته با آمدن خورشید از همه جا، به غیر از ذهن او پاک شده بودند و دیگر خبری از همراهی آن‌دو انسان در هیچ کجای دنیا نبود و همه چیز به حال خود رها شده بود.

به ارامی قدم می‌زد و رد خاطرات را جستجو می‌‌کرد. صداهایی گاه و بیگاه در ذهنش می‌پیچید. آوای عاشقانه‌ی روزهایی که نمودی واقعی از آتش عشقی بود که هرگز در وجودش خاموش نشد و در سرمای زمستان، وجودش را گرما می‌بخشید و او را زنده نگاه می‌داشت.

نفس‌هایش تندتر از قبل بود و دنیای روبروی چشمش مه‌آلود تر، دانه‌های برف اختلالی در منظره‌ی مبهم روبرویش ایجاد می‌کرد، منظره‌ای که در پس بخار نفس‌هایش پنهان و پیدا بود.

باور کردنی نبود، اما آنچه را که می‌دید، حقیقت داشت، روی داده بود و قلبش را به درد می‌آورد…

در تنهایی به خواب می‌روم، در تنهایی از خواب بر می‌خیزم، و تا زمانی که خسته بشوم کار می‌کنم. همه چیز ساده به نظر می‌رسد، تا زمانی که به آن فکر نکرده باشی. چرا عشق با فراق تشدید می‌شود؟
ادری نیفنگر، همسر مسافر زمان

نیمکت چهارمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید