داستان روزگار تنهایی / بخش ششم / همکار

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش ششم / همکار

همکار اولین بخش از فصل دوم داستان روزگار تنهایی است.

– کجایی؟ یه ربعه به این درخت خیره شدی. گنجی چیزی توش پیدا کردی؟

– همینجا… تو فکر… نمی‌دونم… بیا بشین.

– تو چه فکری؟

– بی خیال، تو چطوری؟ در چه حالی؟

– منم بد نیستم، مشغول گذران روزگار.

– چرا بد نیستی؟ چی شده؟

– داستانش که طولانیه… خیلی طولانی.

– تعریف کن، ما برا همین اینجا هستیم.

– نمی‌دونم از کجا شروع کنم.

– چرا نمی‌دونی؟ از اولش شروع کن.

– خیلی وقته که نمی‌دونم دقیقاً از کجا شروع شد. خیلی وقتا رو میشه اولش دونست. تا همین دو سه دقیقه پیش می‌دونستم می‌خوام چی بگم و از کجا شروع کنم، ولی الان دیگه نمی‌دونم.

– تمرکز کن، از یه جایی شروع کن. حالا اگه وسطاش هم باشه مهم نیست. بعد بر می‌گردی عقب و اتفاقای قبلش رو هم می‌گی.

– باشه… الان میگم…

– منتظرم…

– نمی‌دونم… بذار از اولِ اولش شروع کنم… داستان از روزی شروع شد که من و اون با هم تو شرکت همکار شدیم. یعنی من که تو شرکت مشغول به کار بودم؛‌ بعدش اونم استخدام شد و ما عملاً با هم همکار شدیم. البته قبل از اینکه شرکت بیاد هم دیده بودمش ولی خُب فکر می‌کنم داستان از همکار شدن ما شروع شده باشه.

– خیلی هم عالی، عشق در محل کار…

– آره دیگه، یه همچین چیزی.

– نرو تو حاشیه، ادامه بده.

– اولش که همه چیز مثل همیشه بود. یه همکار جدید، با اخلاق، شخصیت و شیوه‌ی کار خودش. یه آدم جدید بین کسایی هر روز می‌دیدم و یه نگاه جدید به همه. مثل همهیشه گذر زمان باعث شد که شناخت بیشتری نسبت بهش پیدا کنم و بهتر بشناسمش خصوصاً اینکه خیلی از کارا رو با هم انجام می‌دادیم و کارمون به هم وابسته بود. همین باعث شده بود که بیشتر وقتمون تو شرکت با هم بگذره.

– خیلی خوب بوده که، اینجوری بهتر می‌تونستین همو بشناسین.

– آره. هرچی زمان بیشتر می‌گذشت،‌ بیشتر با شخصیت، طرز فکر و کلاً دنیاش آشنا می‌شدم و زاویه‌های مختلف زندگیش را می‌دیدم… همین ارتباط نزدیک و شناخت بیشتر باعث شد که از همکار به دوست هم تبدیل بشیم و ارتباطمون بیشتر از همکاری و انجام کارای شرکت باشه. گاهی با هم حرف می‌زدیم، گاهی درد و دل می‌کردیم و کم و بیش به هم کمک می‌کردیم. ارتباطمون نزدیک‌تر شده بود و نقشش توی زندگی من پر رنگ‌تر و هر چی زمان بیشتری می‌گذشت، نقشش پر رنگ‌تر هم می‌شد.

یک دوست که با تو چیزهای مشترک زیادی دارد بهتر از سه دوست است که برای یافتن یک موضوع مشترک برای صحبت با آن‌ها باید تلاش زیادی کنی.
میندی کالینگ، کتاب آیا کسی بدون من خودش را حلق آویز می‌کند (می‌کُشد)؟

همکار ششمین بخش از داستان روزگار تنهایی

این پست دارای 2 نظر است

  1. رضا

    خیلی عالی…
    خط سیر داستان از حالا معلومه؟ یعنی برنامه خاصی داره؟
    مثلن معلومه قراره چند فصل باشه؟

    1. آرش

      ممنون، طرح کلی داستان معلومه، ولی دقیقا معلوم نیست چند فصل باشه.
      در واقع هر فصل یه داستان خاص داره و کل داستان هم یه روند کلی…

دیدگاهتان را بنویسید