ساقط / غم هجران

You are currently viewing ساقط / غم هجران

سال‌هاست در این حال مانده‌ام. در این دنیای ویران و تاریک، در این کنج عزلت که ناله‌هایم از غم هجران کوش فلک را کر کرده و خون‌های جاری از دو چشمم، دیدگانم را کور. همین جا هستم، همین جایی که هیچکس نیست، نبوده و نخواهد بود.

تنهایی همواره با من است، روزگارم همیشه تاریک و غم میهمان لحظه لحظه‌ی زندگی من است. در این دوران پر از درد و رنج، خاطرات اما نمکی هستند بر زخم‌های کهنه و دردناک من. نالیدن از روزهایی که همواره سیاه هستند، زمزمه‌ی هر لحظه‌ی من است، شِکوه از غم هجران هر آن ورد زبان من است و گوشه‌ی تاریکی از این دنیای زندان وار، جایگاه من است.

تاریکی دنیای من بر همه چیز و همه کس سایه می‌افکند. چه دور، چه نزدیک، کافی است بخش کوچکی از دنیای هر چه، با گوشه‌ای از دنیای من همگام شود، همه چیز تیره و تار می‌شود و سرنوشتی جز نابودی در انتظارش نیست. سیاهی جهان من،‌ چنان مرا در خود فرو برده که مدت‌هاست روشنایی را از یاد برده‌ام. شب همیشه با من است و روز برایم آرزو هم نیست. مدت‌‌هاست که دیگر توهمی از روز‌های روشن، شادی و بودن آنان که باید باشند ندارم و همه چیز در خاطرات تلخ و غم انگیز من از روزهای پیشین و ناامیدی‌های قطعی روزهای پسین خلاصه می‌شود.

غم تکرار می‌شود و من همچنان همینجا، در همین حال هستم…

بیشتر بخوانید:  ساقط / زمستان بی‌پایان

از آن تر شد به خون دیده دامانی که من دارم

که با تردامنان یار است جانانی که من دارم

اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من

ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم

ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینهٔ خود را

ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم

کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن

نمی‌ارزد به چندین درد سر جانی که من دارم

مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی

جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم

وحشی باقی

غم هجران نوشتاری از دفتر ساقط

دیدگاهتان را بنویسید