داستان روزگار تنهایی / بخش شانزدهم / عاطفه

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش شانزدهم / عاطفه

در راهروی سالن همایشی که غرق در همهمه‌ی حضار بود، برخی به آرامی به سمت سالن اصلی پیش می‌رفتند و بقیه، دسته دسته در گوشه کنار سالن تجمع کرده بودند و هم صحبت یکدیگر شده بودند. پوسترهای همایش بر دیوار راهرو متصل شده بود. طرح‌هایی هنری که مفاهیم انتزاعی را تداعی می‌کردند و عنوان همایش بر آن نقش بسته بود. از عشق تا عاطفه عنوان این همایش بود. همایشی ادبی که میعادگاه هنرمندان بسیاری بود…

او اما در این فضا یک غریبه بیش نبود. یک کارشناس فناوری که هیچ سررشته‌ای از ادبیات نداشت و مخاطبی عام برای این گردهمایی خاص به حساب می‌آمد. به آرامی در راهروی همایش در حرکت بود، حتی نمی‌دانست موضوع همایش چیست. آرام آرام قدم می‌زد و در همین حین، متن پوسترها را می‌خواند، تا دستِ‌کم بفهمد موضوع همایش از چه قرار است و برای چه دوستش چند روز قبل او را به ‌آنجا دعوت کرده است.

در افکار خود می‌پنداشت که دوستش می‌خواسته او را عذاب دهد. شنیدن از عشق و عاطفه برای کسی چون او که همه چیزش را در دنیای عاشقی از دست داده بود، چندان خوشایند نبود. هرچند می‌دانست که هدف آن دوست، درد کشیدنش نیست و این دعوت، تنها تشکری است از کمکی که او کرده بود، اما بودن در این حوالی برایش عذاب آور بود.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش پانزدهم / خواب

ذهنش غرق بود در هزاران فکر در هم تنیده. با دیدن کلمه‌ی عشق در هر کدام از پوسترها، لحظه‌ای می‌ایستاد و خاطره‌ای در ذهنش مرور می‌شد. خاطره‌ای از عشقی که پیش‌ترها تجربه کرده بود. عشقی که روزگارش را دگرگون کرده بود و افکارش را مشوش. آنقدر مرور خاطرات روزهای گذشته‌اش دردناک بود که تصمیم گرفت مستقیماً به درون سال برود و در انتظار آغاز همایش بنشیند. در میان همین افکار در هم ریخته به دنبال دلیلی برای این گردهمایی بود. در ذهنش هنوز هم نمی‌توانست عنوان همایش را درک کند، از عشق به عاطفه رسیدن، چه معنایی دارد؟ چگونه می‌توان بی عشق به عاطفه رسید و به کسی محبت کرد و مهربان بود؟ ارتباط عشق و عاطفه چیست؟ آیا عشق و عاطفه بی ارتباطند؟…

در میان سؤالات بی پایه و اساس، خود را محاصره می‌کرد تا فراموش کند که پیش از آن در چه فکری بوده؛ ناگهان شعر حافظ بافته شده در تابلو فرشی که در گوشه‌ای از سالن آویزان شده بود، توجه او را به خود جلب کرد.

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم / تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود / مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات / در یکی نامه محال است که تحریر کنم

سیل خاطرات بر ذهن خسته‌اش هجمه آورد و بغض سنگینی در گلویش نشست. همین چند بیت شعر خاطراتی را برایش زنده ساخت که روزگاری از آن‌ها گریزان بود. خاطراتی که روزهایی روشن را روایت می‌کرد و شیرینی لحظاتی که دیگر تکرار شدنی نبود، تلخ‌ترین احساس را در وجودش زنده می‌کرد…

زمانی که عاشق هستید نمی‌خواهید به خواب بروید، زیرا می‌دانید در نهایت واقعیت شیرین‌تر از خواب‌های شماست…
دکتر زوس

+ «عاطفه» اولین بخش از فصل سوم داستان روزگار تنهایی است.

عاطفه شانزدهمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید