داستان روزگار تنهایی / بخش هجدهم / حال بد

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش هجدهم / حال بد

چند لحظه‌ای پرده‌های سرخ رنگ صحنه بسته شد، موسیقی آرامی در سالن همایش پخش شد. همه متعجب از سخنرانی‌های همایش، منتظر بودند تا از سخنران بعدی باخبر شوند. برخی در دل می‌خواستند که با حاضرین از عشقشان بگویند و برخی را ترس فراخوانده شدن به بالای صحنه فرا گرفته بود. در ذهن برخی گفتن از حال خوب عشق جاری بود و در ذهن برخی حال بد هجران…

چند لحظه بعد، پرده کنار رفت، چیدمان صحنه همان چیزی بود که پیش از آن دیده می‌شد، تنها تفاوت میز کوچکی است که برای انتخاب سخنران آورده شده بود. تنگی شیشه‌ای روی میز قرار داشت و مجری برنامه، به سمت آن رفت. دستی در تنگ چرخاند و سه شماره را خارج کرد.

– اولین شماره، آقا یا خانم صندلی شماره‌ی ۱۱۲، از شما دعوت می‌کنم که بیاین و برای ما از عشق و عاطفه بگین. از حس‌هایی که داشتین. بعد شما آقا یا خانم صندلی ۵۶ و بعد صندلی ۱۴ برای سخنرانی آماده باشن.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش هفدهم / سخنران

پسری جوان به آرامی از صندلی‌اش بلند و با چهره‌ای مضطرب به سمت صحنه آمد. آهسته از پله‌ها بالا رفت و به مجری نزدیک شد. سلامی کرد و با او دست داد. مجری او را به پشت تریبون سخنرانی راهنمایی کرد و بعد به پشت صحنه رفت. پسر جوان به آرامی میکروفن را تنظیم کرد و گفت:

– راستش من واقعاً هنوز تو شوکم. نمی‌دونم واقعاً باید چی بگم؟ من هیچوقت تجربه‌ی موفقی از عشق نداشتم! شاید به خاطر نوع زندگیم بوده، شایدم به خاطر وضعیتی که داشتم. نمی‌خوام با گفتن داستانی که برام پیش اومد فضای مثبت این جلسه رو خراب کنم، ولی واقعاً از عشقی که داشتم چیز چندانی توی ذهنم نیست به جز یه حال بد از یه خاطره‌ی عجیب. فکر کنم بهتر باشه همونو تعریف کنم. شاید تعریف کردنش تحمل این حال بد رو ساده‌تر کنه و درد دل کردن با شما منو آروم کنه… چند ماه پیش، مثل همه‌ی روزای چند سال گذشته، توی خوابگاه بودم. اتاق ما هفت نفره‌س، توی یه خوابگاه خودگردان بیرون دانشگاه. نزدیکیای امتحانات بود و کلاس‌ها همه تعطیل. بچه‌های اتاق همه رفته بودن خونه‌هاشون. توی اتاق ما، فقط من بودم که چند روزی کار داشتم و بعدش می‌خواستم برم. یکی از همین شبا که تنها توی اتاق مونده بودم، مثل خیلی دیگه از اوقات تنهایی، غرق فکر شدم. فکری که هنوزم نمی‌دونم خواب بود، بیداری بود یا یه چیزی بین خواب و بیداری؛ فقط می‌دونم که پر بود از عشقی که داشتم، احساسی که مثل همیشه همه‌ي وجودم رو تسخیر کرد. نمی‌دونم چند دقیقه بود یا چند ساعت. توی دنیایی بودم که پر بود از رویا و خیالات شیرین. همه چی عالی بود، من عاشق، اون عاشق، همه چی عاشقانه. یه توهم زیبا از اون چیزی که همیشه آرزو داشتم. شاید الان بتونم بگم که توی اون رویا برای اولین بار بود که عشق و عاطفه رو تجربه می‌کردم. خیالی که خیلی واقعی‌تر از خیالات همیشگیم بود. یکم که گذشت، یواش یواش به خودم اومدم. باورم نمی‌شد به جایی که بودم برگشتم. یه اتاق کوچیک، تنهای تنها، ناامید از همه‌ي عشقی که داشتم. حالم بدجوری بهم ریخت، بغض، اشک و گریه فایده‌ای نداشت. حال بد من بدتر و بدتر می‌شد. نفس‌هام بریده بریده شده بود. سعی کردم از جام پاشم که برم روشویی، یه آبی به صورتم بزنم. تازه متوجه شدم که چقدر بد حالم. از اتاق رفتم بیرون. توی راهرو که راه می‌رفتم صدای پام می‌پیچید توی گوشم. صدای حرف زدن بچه‌های اتاق‌های دیگه هزار بار تو ذهنم تکرار می‌شد و نور مهتابی‌های راهرو به نظرم کشیده می‌شد. به روشویی که رسیدم، به زور شیر آب رو باز کردم. یه مشت آب به صورتم زدم، توی آینده روبروم،‌ چهره‌ای رو می‌دیدم که برام آشنا نبود. انگار خودم رو نمی‌شناختم! دقیقاً مثل صحنه‌های نزدیک مرگ آدما توی فیلم‌ّها شده بود. خیلی لحظه‌های عجیبی بود. واقعاً تجربه‌ي غیر قابل بیانی بود و دقیقاً نمی‌تونم بگم که چی شد! راه رو برگشتم و اومدم اتاقم. اون شب تا صبح بیدار موندم. بدحال و بدحال‌تر. هنوزم فکر کردن بهش حالم رو بد می‌کنه. نمی‌دونم اون شب چی شد ولی به نظر خودم، من برای تجربه‌ی عشقی که داشتم حتی تا نزدیکی مرگ هم رفتم ولی فایده‌ای نداشت. هنوزم نمی‌دونم که اون شب چه بلایی سرم اومد و این حال بد از کجا توی من به وجود اومد، ولی حقیقتش اینه که برای من عشق راه رسیدن به یک قدمی مرگ بود نه راه رسیدن به عاطفه… ممنون که به حرفام رو گوش کردین… موفق باشین و براتون عشق واقعی رو آرزو می‌کنم.

پزشکان بیهوده او را مانند گلدانی شکسته می‌بینند که می‌خواهند به هم متصل کنند! قلب او شکسته است، چرا آن‌ها سعی می‌کنند با دارو درمانش کنند؟
لئو تولسوتی،‌ آنا کارنینا

حال بد هجدهمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید