داستان روزگار تنهایی / بخش بیستم / گذشته عاشقانه

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش بیستم / گذشته عاشقانه

صدای مجری در گوشش پیچید، شماره‌ي ۱۴، حالا نوبت او شده بود. با کمی تأخیر، آرام از جایش برخاست، نگاهی به حاضرین اطرافش کرد و به راه افتاد. در ذهنش هزاران جمله نقش بسته بود. نمی‌دانست از چه بگوید، از کدامین حسش، از کدامین خاطره‌اش و از کجا آغاز کند. با هر قدم که پیش می‌رفت خاطره‌ای را در ذهنش مجسم می‌کرد. تجسم خاطرات گذشته عاشقانه اش دردناک بود، دردی سخت‌تر و سخت‌تر بر قلبش می‌نشست و بغضی سنگین‌تر راه گلویش را می‌بست. به پله‌های صحنه که رسید، لحظه‌ای از حرکت باز ایستاد،‌ چشمانش را بست،‌ نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را از هر آنچه در خود دارد خالی کند، لحظه‌ای همه چیز را فراموش کند و بغضش را فرو نشاند.

سرش را پایین انداخت و بی توجه به جمع، با گام‌هایی تندتر از قبل، به سوی تریبون سخنرانی رفت. پشت میکروفون ایستاد و لب به سخن گشود:

– سلام به همه، ممنون از اینکه منو دعوت کردین به اینجا و به من وقت دادین که حرف بزنم. خوشحالم که حداقل امروز رو خوش شانس بودم، هم شماره صندلی من بین کسایی بود که دعوت شدن و هم نفر اولی نیستم که اینجا میام و فرصت کافی برا فکر کردن به چیزی که می‌خوام بگم دارم. البته شاید خیلی برا من فرقی هم نداشته باشه که اول باشم یا آخر. چون کل تجربه‌ی من از عشق دو قسمت داره، روزایی که توی زندگیم عشق داشتم،‌ عاشق بودم، احساس خوشبختی می‌کردم و روزایی که عشقم رو از دست دادم، تنها شدم و تنهایی. امروز من براتون از بخش شیرین‌ش می‌گم، شاید یه وقت دیگه، یه جای دیگه فرصت بشه و حتی از بخش تلخش هم بگم. بگذریم… گذشته عاشقانه من از یه روز شروع شد که یه نفر رو خیلی اتفاقی و برای یه موضوع نه چندان با اهمیت دیدم. کسی که چند وقت بعد فهمیدم همون کسیه که از روز اول می‌خواستم و به قول معروف نیمه‌ی گمشده‌ي منه. اونقدر نگاه ما به دنیا، زندگی، به آینده و خلاصه به هر چیزی که فکرش رو بکنید، به هم نزدیک بود که راهی جز این نداشتیم که عاشق هم بشیم. انگار همون چیزی بودیم که همیشه می‌خواستیم. حداقل برای من که اینطور بود. اگه ساده بخوام بگم، من واقعاً از عشق به عاطفه رسیدم، به خوشبختی رسیدم، به امید رسیدم و از همه مهم‌تر به زندگی رسیدم.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش نوزدهم / تجربه‌ی عشق

در واقع رنگ زندگیم تغییر کرد و همه چی برای من یه جور دیگه شد. آرامشی که عشق اون روزا توی دنیای من آورده بود، بی‌نظیر بود. هنوزم که هنوزه فکر کردن به اون روزا روحم رو آروم می‌کنه. هنوزم که هنوزه خاطرات اون وقتاس که منو زنده نگه داشته و منو اسیر این دنیا کرده. عشق واقعاً همه چیزه. شاید بهتر باشه بگیم عشق خودِ عاطفه‌س، یا نه بهتره بگیم عاطفِ! من ادیب نیستم ولی فکر کنم منظور برگزار کننده‌های این همایش بیشتر از این معنی باشه که از عشق به مهربونی و محبت برسیم. شاید منظورشون اینه بوده که عشق عاطفِ زندگی ماس، اتفاقی که زندگی ما رو از این رو به رو می‌کنه. هر کسی که عشق رو تجربه کنه، دیگه اون آدم قبلی نمیشه. دوست داشتن یه چیزی رو توی آدم تغییر می‌ده که هیچوقت به حال اولش بر نمی‌گرده. خیلی چیزا هست که تا عاشق نشیم نمی‌فهمیم؛ به قول حضرت حافظ، عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید، ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. باید عاشق بشیم تا به اونجایی که باید، برسیم. آرزو می‌کنم هموتن عاشق بشین و عاشق بمونین… مرسی از اینکه به حرفام گوش دادین و تشکر می‌کنم که فرصت این سخرانی رو به من دادین.
نگاهی به حضار کرد، لبخندی مصنوعی زد و سرش را پایین انداخت و با غمی که از مرور افکارش درباره‌ی گذشته عاشقانه اش بر دلش نشسته بود، به راه افتاد. بغضش سنگین و سنگین‌تر می‌شد، اشک در چشمانش حلقه زده بود و گام‌هایش لرزان‌تر شده بود. به سختی راه می‌رفت و تنها امیدش این بود که هر چه زودتر از آنجا خارج شود و مکانی بیابد که با خودش، فکرش و گذشته عاشقانه اش تنها بماند و یک دل سیر گریه کند…

روزی روزگاری پسری بود که عاشق دختری شد… سؤالی وجود داشت که پسر می‌خواست تا پایان عمرش به آن پاسخ بدهد، خنده‌های دختر…
نیکول کراوس،‌تاریخ عشق

گذشته عاشقانه آخرین بخش از فصل سوم داستان روزگار تنهایی است.

گذشته عاشقانه بیستمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید