گاهی هیچ کافی نیست، هیچ چیز، هیچ کس، هیچ جا، هیچ کلام و حتی هیچ گاه. گاهی فقط تو باید باشی، تا هیچ چیز، هیچ کس، و هزار هیچ دیگر کم نباشد. گاهی! نه همیشه، بودنت همه چیز است اما گاهی نبودنت را با هیچ نمیتوان تحمل کرد.
کم نیستند زمانهایی که دیگر مرور کردن خاطرات برای رای تحمل دوری کافی نیست، اندیشیدن به تو کافی نیست، تصور کردن تو در این دنیای ویران کافی نیست، نگاه کردن به عکسهایت کافی نیست، حرف زدن با عکسهایت کافی نیست، حتی شنیدن صدایت از پس فرسنگها هم برای این دل تنها کافی نیست… گاهی فقط باید خودت باشی تا این دلتنگی را سامان دهی، مرا با خودم آشتی دهی و بار دیگر زندگی را برایم معنا کنی.
این گوشه نشینیها، این فغان سر دادنها، این تنهاییها، این بغضها، این اشکها، این دردها، این دوریها، این دلتنگیها و این نوشتنها، تنها با آمدن توست که به پایان میرسد. تویی که سالها از من دوری و لحظهها به من نزدیک. تویی که آنجا زندگی میکنی و در وجود من حکمرانی.
این روزها بیتو سخت میگذرد، سختتر از آنچه میاندیشیدم. شاید آن روز که این درد دوری درمان شود تا لحظهی مرگم فرا نرسد… اما برای منی که جز عشق تو هیچ ندارم، مفهوم مرگ، لحظهای بی یاد تو بودن است…
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست / تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم / این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جان درازی تو بادا که یقین میدانم / در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق / ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت / ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد / حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
حضرت حافظ
گاهی نوشتاری از دفتر ساقط
+ تصویر: نقاشی بدون نام از الکساندر هوگان، نقاش جوان امریکایی.