گاه با خود میاندیشم که عشق با من چه کرده، فرجامش چه بوده و چه در من نهاده است، شاید هیچ چیز، شاید همه چیز، دستِ کم من ماندهام و تصور عشق. تصور عشق به خودی خود تجربهای شیرین و دلربا چون خواب و خیالی بی پایان است که مرا در خود افکنده است.
خوابی که بیداریاش به مانند کابوسی در اعماق شب است. روزگاری است که تصور عشق برای من ناممکن شده است؛ چراکه دنیای من غرق در تجسمی از رویای کودکانهام شده و هر آنچه بیرون از این رویاست، تصوری از درد. مدتهاست که میان واقعیت و توهم مرزی نیست و اگر هم مرزی باشد، بی شک من آن سوی مرز، در سرزمین آباد توهم زندگی میکنم، نه در دنیای ویرانی که واقعیت برایم ساخته است.
با عشق، با خاطرات، با آرزوها، با خوشبختی و با همهي احساسات شیرین یک عشق حقیقی. من در سوی خیال خود دنیایی را تجسم کردهام که تصور عشق را واقعیت کرده و واقعیت را تصور درد. بی هیچ درد، غم، سختی و آزاری روزگارم میگذرد و امیدوارانه در جستجوی تصوری بهتر از کابوسهای واقع گرایانهی خود هستم.
شاید روزی برسد که در دو سوی این مرز باریک میان واقعیت و توهم، دو دنیای سرشار از کامیابی باشد که هر دو تصوری واقعی از عشق هستند؛ امروز اما این چنین نیست و من، تنها، در دنیایی کوچک اما وهم آلود از تصور عشق خود هستم و همه چیز و همه کس در کابوسهای تلخ و درد آلود واقعیت. نه دستی از آن سو مرا به خود میخواند، نه ذهنی به یادم هست و نه خاطرهای از من باقی مانده است.
عجیب نیست که خاطرات از کابوسهای من، تنها از آن خود من است و کسی از کابوسهای من خاطرهای ندارد. کابوس هر قدر هم واقعی، تنها در ذهن من است و آنگاه که در دنیای کسی حاضر نیستم، خاطرهای نیست که از آن کابوسی در خواب به وجود بیاید و یادآور من شود.
+ تصویر: نقاشی «عاشق» اثری از مارکوس استون نقاش انگلیسی قرن نوزدهم.