داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و دوم / بازیگر تنهایی

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و دوم / بازیگر تنهایی

نقاب۱: من، بازیگر تنهایی

روزهایی عجیبی است، من، به مفهومِ حقیقی خویش بودنم، در هیچ خیالی راه ندارم، در یاد هیچکس وجود ندارم و نبودنم دست‌یافتنی‌تر از بودنم، است. این من، در این دنیا، جایی ندارد. شاید منِ دیگری برای زندگی کردن و زنده بودن لازم باشد. منِ دیگری که بتواند آنچه باشد که من نیستم،‌ منِ دیگری در ظاهری واقعی، منِ دیگری در چهره‌ی نقاب، منِ دیگری که من نباشد. نام و نشان من را نداشته باشد و دور و دورتر از هرچه باشد که مرا تعریف می‌کند. نام من دیگر بی‌مفهوم است، بی‌دلیل است و وجود ندارد. نیاز من نام دیگری است، نام دیگری که مرا بیان کند، نامی که امروز باید خود بر خود بنهم…

بازیگر، این نامی است که خود بر خود می‌گذارم، از امروز، زندگی من یک بازی بزرگ است و من بازیگر نقش دوم این داستان؛ این راهی است که تقدیر برایم برگزیده و من تنها مجبورم به ایفای نقش در این سناریوی از پیش نوشته شده و تکراری، من ناخواسته بازیگرم، راهی جز این ندارم، شاید اگر راه دیگری بود این حال و روز من نبود، اما این سرنوشت نفرت انگیز تنها مرا به این راه رهنمون کرده و من مانده‌ام در راهی پر از سیاهی و نحسی! گفتن از داستانی که هر دم بر من تکرار می شود تنها غم‌هایم را بزرگ و بزرگ‌تر می کند و نوشتن از آن تنها عذابم می دهد، اما می‌نویسم چراکه من هم به جرگه مردمان این دنیای شوم پیوسته‌ام، باید از عذاب کشیدن این روح خسته لذت ببرم، حتی اگر لذت نبرم، کاری جز این از من بر نمی‌آید، که اگر من این نبودم، راهم این نبود و تقدیرم جز این بود! من بازیگر تنهایی خود هستم و خواهم بود.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و یکم / بازیگر

اینکه ازین پس همواره باید نقش دوم هر داستان و حادثه باشم مرا ناراحت نمی‌کند؛ چراکه باور دارم به مفهوم حقیقی لایقِ بودن نیستم و باید همواره نابود شونده داستان باشم نه نابودگر! باید بپذیرم این واقعیت را که سرنوشت من بازی است و روابط، اعمال و هر آنچه در آدمیان هست، تنها می تواند نابودیم را تسریع کند. چه بسیار بودند کسانی که از در دلسوزی آمدند و آنگاه که انیسم شدند و از رازهایم، همان سِرهایی که کنجکاوی بسیاری را برانگیخته، آگاه شدند، همه چیز را بر ملا کردند و رفتند بی آنکه نیم نگاهی داشته باشند که در نبودشان بر سر من چه می‌آید. رفتند و هرگز نخواستند ببینند که من، منِ تنها خون‌ها می بارم، ندیدند آلامی که بر من تحمیل کردند و نخواستند بدانند آنچه که شد!

نقش من در این دنیای کثیف همواره همین بوده، یک بازیچه ساده و یک ساتر پلیدی ها. من یک ابزارم، آری من تنها یک ابزار ساده‌ام برای بازی دیگران، دستمالی که تنها وظیفه‌اش پاک کردن پلیدی های دیگران است؛ بی آن که دیگری لحظه‌ای بیندیشد که این ناپاکی‌ها با من چی می کند. کثافت با وجود من در آمیخته است و سیاهی بر من غالب شده، من مانده‌ام و روزهای پایان زندگی، من مانده‌ام و این نفس‌های آلوده، منم و این قلب چرکین.

شاید لازم باشد که همواره در کنجی تنها باشم تا غمگین‌تر نشوم، شاید هم بتوان با نقابی، زندگی را بازی کرد و در جمعی از آدمیان تنها بود. دیروز آن راه را رفته‌ام و غمگین و غمگین‌تر شدم، امروز اما نقابی، شاید هم نقاب‌هایی بر چهره می‌زنم و این راه را می‌روم،‌ شاید از این غمگین‌تر نشوم.

این منم، بازیگر تنهایی داستان زندگی…

بازیگر تنهایی بیست و دومین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید