داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و هفتم / نابینا

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و هفتم / نابینا

نقاب۶: نابینا

نه می‌توانستم خود را از فکر عشق رهایی دهم و نه می‌توانستم از خیانت چشم پوشی کنم. گیج و گنگ،‌ نابینا و ناشنوا، پوچ و بیهوده مانده بودم. شاید این تصمیمی برای همه‌ي زندگیم بود. عشقی که تا پایان در زندگیم باقی می‌ماند، شاید هم این هوسی گذرا بود که چندی بعد مرا به عذاب و درد خیانتی دیگر مبتلا می‌کرد. هر چه بود، هم آن چیزی بود که عمری می‌خواستم و هم آن چیزی بود که عمری از آن گریخته بودم. افکارم مرا در هزارسویی سرگردان کرده بود که هیچ راه خروجی نداشت، این جاده در ذهن من نهایتی نداشت و این دوراهی، نامتناهی بود.

گرفتن تصمیم آن هم در این روزگار عجیب سخت‌تر از هر کار دیگری بود و تسلط بر خود، غیرممکن. چند روزی نیاز بود تا حداقل کمی بر افکارم مسلط و به تصمیم گیری نزدیک شوم. گام بعدی من در این راه، به لطف چهره‌ی پر از نقابم چندان دور از دسترس نبود. این بار اما با تفاوتی کوچک، نقابی جدید را بر چهره نهادم. نقاب جدید من فقط برای یک نفر بود، برای او که از راه خیانت، ادعای عشق داشت. عشقی که شاید حقیقت داشت، شاید هم توهم بود، نقاب جدید من، تنها برای او و عشقش بود و کاربردی برای کسان دیگر نداشت. نقاب جدید من در مقابل این عشق، نابینا بودن بود.

نقاب جدیدم شاید در گفتار چندان ساده به نظر می‌رسید، اما در عمل عصیان‌گر بود. باید همه چیز را می‌دیدم، حس می‌کردم و باور می‌کردم به جز عشق او. هر واکنشی باید به دور از احساس و با نابینایی در برابر عشقش همراه می‌شد. بودن در کنار او، شنیدن از داستان‌های او، تحمل خیانت او به دیگری، توجه به عشقی که مدعی آن بود و هر چیز دیگری را باید می‌دیدم اما نمی‌دیدم!

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و ششم / خیانت شده

نابینا بودم در عین اینکه بینا بودم و نمی‌دیدم در حالی که می‌دیدم. نابینا بودن در برابر عشق هرگز برایم آسان نبود، آن هم برای کسی چون من که روزگاری را در جستجوی عشقی حقیقی بودم. وسوسه‌ی باور این عشق و ندیدن خیانت، هر لحظه با من بود و بند بند وجودم را می‌خورد! نقابی که شاید با تغییر کوچک می‌توانست خوشبختی را برایم به ارمغان بیاورد و آینده‌ای دگرگون شده را برایم رقم بزند. البته هیچگاه این وسوسه بر من غالب نشد و نقاب من همانی بود که از ابتدا تصمیمش را گرفتم.

گاه این رفتار ناشی از نابینا بودن من در برابر عشق، خشم برانگیز بود. آنقدر ناراحت کننده که عصبانیت بسیاری را بر می‌انگیخت و برای او آزار دهنده می‌شد. گاهی حتی خود من را هم آزار می‌داد و درونم را می‌آزرد. زخم‌هایی که از آن روزها بر روحم باقی مانده، سال‌هاست که بر جانم باقی است و زندگیم را تحت تأثیر خود قرار داده است.

شاید رهاورد این تصمیم چیزی جز ازدیاد غم‌هایم نبوده، شاید من بیش از گریز از خیانت، نیازمند عشق بوده‌ام، شاید اگر خیانتش را نمی‌دیدم و عشقش را باور می‌کردم شرایط امروزم چیز دیگری بود و هزاران هزار شاید دیگر. احتمالاتی که هنوز هم در ذهنم هستند و بر افکارم اثر می‌گذارند. افکاری که تصمیماتم را می‌سازند و تصمیماتی که زندگیم را رقم می‌زنند. نقاب نابینا آثار زیادی بر روح و فکرم بر جای گذاشت و این، آن چیزی نبود که می‌خواستم،‌ اما اتفاقاتی جدید در دنیایم رقم زد که مرا بیش از پیش محتاط کرد.

نابینا بیست و هفتمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید