داستانک پنج قلمرو زندگی نوشته مارک تواین / فصل چهارم / ثروت

You are currently viewing داستانک پنج قلمرو زندگی نوشته مارک تواین / فصل چهارم / ثروت

فصل چهارم: ثروت

صدای پری آمد که گفت: «دوباره انتخاب کن. دو هدیه باقی مانده است. ناامید نشو، از اول هم یک هدیه ارزشمند بود، هنوز آن هدیه باقی مانده است.»

او گفت: «ثروت – که عامل قدرت است! چقدر کور بودم! دست آخر حالا زندگی ارزش زندگی کردن خواهد داشت. خرج می‌کنم، ولخرجی می‌کنم و می‌درخشم. این طنازان و فریبندگان پیش از من در پلیدی غوطه‌ور بوده‌اند و من نیز با حسادت و رشک آن‌ها قلب گرسنه‌ام را سیر خواهم کرد. هر چیز مجلل، شادمانی و لذت، اغوا کننده‌های روحی و ابزار آسایش جسمی را فراهم می‌کنم. می‌خرم، می‌خرم و می‌خرم! عزت، احترام، احترام و ستایش. هر جواهر زیبایی در دنیا که در بازار جهانی فانی ارائه شود. زمان زیادی را از دست داده‌ام و قبلاً انتخاب بدی داشته‌ام اما باید بگذرم. پیش از این نادان بودم و چیزی که برای بهترین بودن لازم بود، می‌تواتست اینگونه به نظر برسد.»

سه سال کوتاه به سرعت گذشت و روزی آمد که او لرزان در میان اتاقی کوچک نشسته بود. لاغر و رنگ پریده، دور چشمانش گود افتاده بود و لباسی کهنه و پاره بر تن داشت؛ ناتوان بود و مِن و مِن کنان گفت: «نفرین بر همه‌ی هدایای دنیا، بر طنازان و دروغ‌های با ظاهری زیبا! همه اشتباه هستند. هدیه‌ای وجود ندارد، بلکه همه چیز قرضی است. لذت، عشق، شهرت، ثروت: آن‌ها ظاهری مبدل و موقت برای حقایق طولانی مدت و واقعی هستند، درد، غم، شرم، فقر. پری گفت درست است؛ در فروشگاه او تنها یک هدیه ارزشمند بود، فقط یک هدیه بی‌قیمت بود. حالا می‌فهمم که در مقایسه با آن هدیه‌ی گران‌بها، بقیه چقدر بد و ارزان بودند. آن هدیه عزیز، شیرین و مهربان، هدیه‌ای که دردی که جسمت را آزار می‌دهد و شرم و اندوهی که ذهن و قلبت را می‌خورد را در خوابی بی پایان و مداوم غرق می‌کند. بیاورش! خسته‌ام، استراحت خواهم کرد.»

بیشتر بخوانید:  داستانک پنج قلمرو زندگی نوشته مارک تواین / فصل سوم / شهرت

+ پنج قلمرو زندگی یا پنج مزیت زندگی، برگردان آزاد و همراه با تصری از داستانک (فلش فیکشن) مشهوری از مارک تواین است…

+ تصویر: نقاشی لذت عشق، اثری از ژان-آنتوان واتو، نقاش مشهور فرانسوی.

Chapter IV

“Chose yet again.” It was the fairy’s voice. “Two gifts remain. And do not despair. In the beginning there was but one that was precious, and it is still here.”

“Wealth — which is power! How blind I was!” said the man. “Now, at last, life will be worth the living. I will spend, squander, dazzle. These mockers and despisers will crawl in the dirt before me, and I will feed my hungry heart with their envy. I will have all luxuries, all joys, all enchantments of the spirit, all contentments of the body that man holds dear. I will buy, buy, buy! deference, respect, esteem, worship — every pinchbeck grace of life the market of a trivial world can furnish forth. I have lost much time, and chosen badly heretofore, but let that pass; I was ignorant then, and could but take for best what seemed so.”

Three short years went by, and a day came when the man sat shivering in a mean garret; and he was gaunt and wan and hollow-eyed, and clothed in rags; and he was gnawing a dry crust and mumbling:

“Curse all the world’s gifts, for mockeries and gilded lies! And miscalled, every one. They are not gifts, but merely lendings. Pleasure, Love, Fame, Riches: they are but temporary disguises for lasting realities — Pain, Grief, Shame, Poverty. The fairy said true; in all her store there was but one gift which was precious, only one that was not valueless. How poor and cheap and mean I know those others now to be, compared with that inestimable one, that dear and sweet and kindly one, that steeps in dreamless and enduring sleep the pains that persecute the body, and the shames and griefs that eat the mind and heart. Bring it! I am weary, I would rest.”

دیدگاهتان را بنویسید