داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و هشتم / پرمشغله

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و هشتم / پرمشغله

نقاب۷: پرمشغله

در دنیایی که بسیاری از انسان‌ها غرق در زندگی ماشینی هستند، مشغله زیاد و اشتغال همیشگی به کارهای مربوط و نامربوط چندان دور از ذهن نیست، آن هم برای کسی مثل من که واقعاً درگیر کارهای مختلفی بودم و هستم. همین اشتغال گاه و بیگاه من به کارهای روزمره و تلاش درونیم برای فرار از اتفاقات اطرافم بود که نقش جدیدی بر چهره من نشاند و نقاب پرمشغله بودن را برایم محیا کرد.

برای دریافتن دلیل انتخاب این نقاب سطحی اما پر هیاهو، نگاهی کوتاه به آنچه بر می‌گذشت کافی بود. گریز از عشقی دستِ کم به ظاهر واهی، زندگی پر از تنهایی، روزهایی سرشار از تباهی و خانه‌ای مالامل از سیاهی فقط بخشی از دلایل این تغییر نقاب بود.

حالا من انسانی بودم پرمشغله، غرق در کارهایی که همه‌ی جنبه‌های زندگی مرا متأثر ساخته و مرا در خود اسیر کرده بود. صبحم با کار آغاز می‌شد و شبم با کار پایان می‌یافت. همچون ماشینی بدوم که جز کار، وظیفه‌ی دیگری نداشت. فکر و ذکرم انجام اموری بود که واقعاً یا وهماً به من محول شده بود و رویایم، دست یافتن به اهداف کاریم بود.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و هفتم / نابینا

چنان در روزهای پرمشغله کاری غرق شده بودم که دیگر فرصتی برای فکر کردن به هیچکس و هیچ چیز نداشتم. عشق، دوستی، زندگی، تنهایی، غم، شادی و هر حس و حال دیگری برایم پوچ و بی‌معنی بود و ارزشی نداشت. فقط و فقط کارهایم بود که معنی داشتند و پایان صحیح آن‌ها ارزشمند بود.

روزها از پس هم می‌آمدند و زندگی دیگر رنگ هیچ چیزی نداشت. آنقدر برای خودم مشغله ایجاد کرده بودم که فرصت فکر کردن به هیچ چیز را نداشتم. گاه گاهی که کمی از نقابم فاصله می‌گرفتم، کاری جدید برای انجام در زندگیم می‌ساختم تا مثل هر روز پرمشغله باشم و از افکار و اتفاقات درون و بیرون از زندگی خودم دور شوم. شاید هیچ نقابی به این اندازه زندگی مرا دست خوش تغییر نکرده باشد، شاید هم آن روزها به این نقاب نیاز داشتم تا از سکون تکراری دنیایم بگریزم. هر چه که بود، روزهای پرمشغله زندگی من تغییری شگرف در همه چیز ایجاد کرد و روندی جدید در گذران روزگار من به وجود آورد.

هرچند زندگی با این نقاب شیرینی‌های خاصی داشت اما دوری از آن چیزی که واقعاً در درونم جاری بود هم کار آسانی نبود و دست آخر این نقاب هم به مانند سایر نقاب‌های من، آرام آرام از چهره‌ام فاصله گرفت. خستگی از روزهای سراسر کار و مشغله در کنار انباشت احساساتی که بی‌توجه در درون ذهن و قلبم بر جای مانده بود، دیگری توانی برای ادامه برایم نگذاشت. روزهایی آمدند که برای حفظ نقابم درد‌های شدیدتری از قبل بر من تحمیل می‌شد و آستانه‌ی تحملم، شدیداً کاهش یافته بود. روزهایی که سکون زندگی درونم بر پویایی دنیای بیرونم فایق آمد و بار دیگر بر من پیروز شد…

پرمشغله بیست و هشتمین بخش از داستان روزگار تنهایی

این پست دارای یک نظر است

  1. سورن

    عاشق این وبسایت شدم من.عالی هستید شما

دیدگاهتان را بنویسید