روزگار تکرار می‌شود اما منتظر هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ماند…

You are currently viewing روزگار تکرار می‌شود اما منتظر هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ماند…

روزگار می‌گذرد، گرچه سخت، اما می‌گذرد. با همه‌ی غم‌هایش پیش می‌رود و برای هیچ کس و هیچ چیز منتظر نمی‌ماند. چه من در نقطه‌ای از زمان چون ریگی ساکن در اعماق دره‌ای تهی از حیات بی حرکت بمانم و چه مانند برگی خشکیده سوار بر تلاطم جویباری به جلو پیش بروم و ماجراجویی کنم، روزگار راه خودش را ادامه می‌دهد.

زمستان از پس پاییز می‌آید و بهار از پس زمستان. برگ‌ها سقوط می‌کنند و برگ‌ها می‌رویند. رودها منجمد می‌شوند و رودها به جریان می‌افتند. زردی‌ها می‌خشکانند و سبزی‌ها زنده می‌کنند. همه و همه پیش می‌روند، شاید تکرار می‌شوند اما در حلقه‌ی گذر زمان به جلو می‌روند. تکرار می‌شوند اما منتظر کسی نمی‌مانند. تکرار می‌شوند اما ایستا نمی‌شوند و تا پایان امتداد می‌یابند.

هر روز، آغاز راه جدیدی در تکرار این دنیای مکرر می‌شود، راهی جدید، گاه کوتاه و گاه طولانی. هرچند همه‌ی این راه‌ها نهایتی یکسان دارند، اما برای در آغوش کشیدن نهایت سرنوشت هزاران راه و بیراه در انتظار همه‌ي ما است.

بیشتر بخوانید:  قصیده‌ای از سعدی؛ روزی که زیر خاک تن ما نهان شود

شاید در دل بگویم که همین گذران روزگارم است که غم‌هایم را فرو می‌نشاند و شادی‌هایم را ارزشمند می‌کند، شاید باور داشته باشم که «چون می‌گذرد غمی نیست» و شاید بپذیرم که گذشت زمان خوشحال کننده و درمان‌گر است؛ اما برای کسی چون من که در حلقه‌ای از تکرار اسیر است، گذر زمان و طی شدن این روزگار تکراری نتیجه‌ای جز درد ندارد.

روزگار منتظر من نمی‌ماند، حتی اگر ذهن و روحم را در خیال روزهای شادی محبوس کنم، حتی اگر خود را در خاطرات شیرین غرق کنم و حتی اگر خنده را بر دهانم بدوزم. هیچ چیز تغییر نمی‌کند، این من هستم، در همین دنیای پر از تباهی و ویرانی، در همین دنیای یخ زده و ساکن،‌ در همین دنیای بیهوده. هر تابش آفتاب صبح گاهی نشانی از آغاز روز دردناک دیگری است و هر شامگاه تاریکی نمایی از قدرتمندتر شدن سیاهی درون من.

روزگار منتظر هیچ کس نمی‌ماند، حتی من…

روزنوشت: روزگار تکرار می‌شود اما منتظر هیچ کس نمی‌ماند…

دیدگاهتان را بنویسید