داستان عشق / بخش هجدهم / لحظه دیدار
از شدت هیجان خواب به چشمانم نمی آمد ، دو روز بود که نخوابیده بودم ، در تمام این دو روز به آنچه رخ خواهد داد فکر می کردم ،…
از شدت هیجان خواب به چشمانم نمی آمد ، دو روز بود که نخوابیده بودم ، در تمام این دو روز به آنچه رخ خواهد داد فکر می کردم ،…
گام نهادم در کوی و برزن های شهر و به تماشای مناظری پرداختم که هرگز ندیده بودم ، فریاد های شاد کودکان ، چهره خندان مردان و زنان کهن سال…
آن روز حس عجیبی داشتم ، گویی حادثه ای خاص مرا به خود می خواند ، گویی از اتفاقی که در شرف افتادن بود خبر داشتم ، در اعماق وجودم…
اولین قسمت از فصل دوم داستان عشق ! چه خوب است که تو را دارم ، گوشی برای شنیدن تمام درد دل های من ، امروز می خواهم داستان دیگری…
دارالمجانین آخرین قسمت از فصل اول داستان عشق بود ... در حیرتم از آنچه رخ داده ؛ نمی توانم باور کنم آنچه بر سرم آمده ، او خیانت مرا دید…
شانه به شانه راه می رفتیم و دست در دست هم از عشق می گفتیم ، از رویاهای مشترکمان ، از دنیای رنگارنگمان ، از زندگی پر نشاط آینده ،…
این عشق است و سزایش خیانت ، حال که او مرا تنها گذاشته و با کس دیگری است من هم باید کاری کنم ، دیگر نشستن در این گوشه دلگیر…
گویی دیگر راهی ندارم ، باید بپذیرم که تو ، عشقم ، همه وجودم مرا تنها گذاشته ای و رفته ای ، تو رفته ای و راهت را از من…
هر چه زمان می گذرد صبرم کمتر و کمتر می شود و افکار مخوف بیشتر و بیشتر مرا به خود می خواند ، تو نیستی و نبودت آتشی است بر جانم .…
چندی است که از تو بی خبرم ، چندی است که نه تو را دیده ام و نه صدایت را شنیده ام ... چند روزی است که مرگ هم خانه…