داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و سوم / لبخند
نقاب2: لبخند اولین چیزی که در ابتدای این راه جدید، اما سخت، ذهنم را به خود درگیر کرده بود، گذشتهی پر چالش و غمهای روزهای پیشین در دنیایم بود. روزهایی…
نقاب2: لبخند اولین چیزی که در ابتدای این راه جدید، اما سخت، ذهنم را به خود درگیر کرده بود، گذشتهی پر چالش و غمهای روزهای پیشین در دنیایم بود. روزهایی…
نقاب1: من، بازیگر تنهایی روزهایی عجیبی است، من، به مفهومِ حقیقی خویش بودنم، در هیچ خیالی راه ندارم، در یاد هیچکس وجود ندارم و نبودنم دستیافتنیتر از بودنم، است. این…
هنوز از سالن خارج نشده بود که جوانی خندان در مقابلش ظاهر شد. نگاهی سرد به او کرد، چهرهاش برایش آشنا بود، خواننده، مجری یا شاید هم بازیگر بود. اهمیتی…
صدای مجری در گوشش پیچید، شمارهي 14، حالا نوبت او شده بود. با کمی تأخیر، آرام از جایش برخاست، نگاهی به حاضرین اطرافش کرد و به راه افتاد. در ذهنش…
تشویق حضار برای بدرقهی نفر قبلی و خوش آمد گویی به نفر بعدی. سخنران دوم خانمی میان سال با ظاهری معمولی بود که با چهرهای خندان به پشت تریبون رفت.…
چند لحظهای پردههای سرخ رنگ صحنه بسته شد، موسیقی آرامی در سالن همایش پخش شد. همه متعجب از سخنرانیهای همایش، منتظر بودند تا از سخنران بعدی باخبر شوند. برخی در…
همه در جای خود مینشینند، همهمهی مردم فروکش میکند، سکوت بر فضای سالن حکم فرما میشود و حاضرین به پردهای خیرهاند که به آرامی در حال گشوده شدن است. جوانی…
در راهروی سالن همایشی که غرق در همهمهی حضار بود، برخی به آرامی به سمت سالن اصلی پیش میرفتند و بقیه، دسته دسته در گوشه کنار سالن تجمع کرده بودند…
- همهی حرفایی که زدی درسته، موافقم با حرفات. کاملاً بهش حق میدم که برای آیندهش بهترین تصمیم رو بگیره. این حقشه. واضحه که من دلم میخواست جوابش یه چیز…
- همهی ما روزایی داریم که حس خوبی بهشون نداریم. ناراحت، خسته، غمگین و حتی زخمی هستیم و دلمون میخواد که هر چه زودتر اون حسها تموم بشن، ولی همیشه…