داستان روزگار تنهایی / بخش سیزدهم / تقدیر
- واقعاً حس بدی بوده، حتی فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. خیلی سخته، بعد از اون همه انتظار، یه همچین جوابی، تنها، خودت بمونی و خودت. حس خیلی بدیه.…
- واقعاً حس بدی بوده، حتی فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. خیلی سخته، بعد از اون همه انتظار، یه همچین جوابی، تنها، خودت بمونی و خودت. حس خیلی بدیه.…
- بعد از این که چند بار باهاش حرف زدم، قرار شد تا قبل از عید بهم جواب بده. چند ماهی وقت داشت که بهم جواب بده و بهترین یا…
- دیگه خستهت نکنم، اینجوری بود که بالخره باهاش حرف زدم و یه بخشهایی از اتفاقات زندگیم رو هم براش گفتم. اونم البته یه کمی حرف زد. به هر حال،…
- همهی این فکرا توی ذهنم بود و همین منو کندتر و کندتر میکرد. گاهی وقتا فکر میکردم که هیچوقت نمیتونم باهاش رو در رو حرف بزنم. فکری که البته…
- هر چقدر که زمان بیشتری میگذشت، بیشتر شباهتش با خیالات من مشخص میشد. همین باعث شده بود که جدیتر بهش فکر کنم. برای اولین بار دنیای جدیدی رو روبروی…
- صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یه حس متفاوت به همه چی داشتم، هنوز از احساس خوشبختی تو خوابم، خوشحال بودم. چند روزی طول کشید تا کاملاً…
- پس اینطوری بود که کم کم نیمهی گمشده خودت رو پیدا کردی؟ - راستش داستان یکم پیچیدس، بذار از یه زاویهی دیگه برات تعریف کنم، لازمه که یکم به…
همکار اولین بخش از فصل دوم داستان روزگار تنهایی است. - کجایی؟ یه ربعه به این درخت خیره شدی. گنجی چیزی توش پیدا کردی؟ - همینجا... تو فکر... نمیدونم... بیا…
آن سوی خیابان باران میبارید، گویی آنجا هنوز پاییز بود، دیگر به چشمانش اعتماد نداشت، دقیقاً نمیدانست در چه حالی است، کجاست و چگونه این سوی خیابان زمستانی است و…
گوشهای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایهی بید مجنونی که خزان برگهایش را ربوده بود، بارش آرام دانههای برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای…