داستان روزگار تنهایی / بخش سوم / دنیای خیالی
نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور…
نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور…
صبح روز بعد... چشمانش بسته بود اما لبخند بر لبش نشسته بود، ساکت و بی حرکت، در تخت خوابش غرق شده بود. آرامشی عجیب همه چیز را فرا گرفته بود،…
یک روز گرم تابستانی، حوالی ظهر، تنها، آرام و سر به هوا در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد. گویی منتظر چیزی بود، آنقدر به آسمان خیره شده بود که…
روزگار ما همواره میگذرد، شیرین و تلخ، روزی غرق در آن میشویم و از آن لذت میبریم و روزی مغلوبش میشویم و سختترین عذابها را تجربه میکنیم... گاه غرق در…
سال های جنگ جهانی دوم، خاطره ای مشترک برای تمام مردمان جهان از پیروزی ها، شکست ها، شادی ها، غم ها، دوستی ها، دشمنی ها و دیگر احساسات متضاد است.…
« ممکن » آخرین بخش از فصل اول داستان کوتاه نامه است. - سلام - سلام پسرم. - مادر بزرگ امنتتون رو براتون آوردم. - همه رو خوندی؟ - آره...…
30 آوریل 1945 می گویند امروز آخرین روز است، دشمنان تسلیم شده اند، جنگ به اتمام رسیده و صلح آغاز شده است... پایان جنگ! آن هم به این زودی؟ غیرممکن…
17 مارس 1945 چند روز پیش فکری به ذهنم رسید، اینکه همه ی سعیم برای گریز از کلیشه هایی که در من، نامه، عشق، احساس و حتی زندگی وجود دارد…
9 فوریه 1945 شاید گفتن اینکه در این روزها همه ی وقتم صرف این می شود که برایت چه بنویسم، تکراری باشد، اما حقیقت همین است... نوشتن برای تو تنها…
12 ژانویه 1945 هیچگاه نمی توان از سرنوشت گریخت... این جمله ای بود که دیروز در همین حوالی شنیدم! مدتی است که اینجا هستم و هرگز، هیچ چیز و هیچکس،…