غایتی که هیچ نیست؛ شعر سپید
میریزد بر زمینِ سرد برگ چشمِ خیره دنبالش به راه میافتد باران دستی میشود در گیسوان کهنه درختان و خزان جنگلی را در آغوش میگیرد کنون، بهار به خاطره بدل…
میریزد بر زمینِ سرد برگ چشمِ خیره دنبالش به راه میافتد باران دستی میشود در گیسوان کهنه درختان و خزان جنگلی را در آغوش میگیرد کنون، بهار به خاطره بدل…
خیره به آسمان جهان به دورِ سرم میگردد و ابرها به پهنای صورتم اشک میشوند صحرا خشک از بیآبی روزهای تیره در تاریکی شب فرو میرود و آبیِ آسمان به…
بر بومِ خیال میکِشم نقشی ز تو چشمهایت خیره به دوردستها آبی دستانم قایقی میشوند و به دریا میزنم انعکاس غروب رنگارنگ خاطراتم را سوی افق پارو میزنم دیده میشوم…
رازها گشته عیان قصهها باید گفت زندگی رو به زوال آسمان پهنهی خاک سرد دست غروب در زمین باید خفت خوی دیرینه الم مهر در دامِ هبوط غم شده مهمانِ…
تو را در خود مییابم چو آیینه آویخته به دیوارِ خیال من نگاهت فانوسی نورانی و پلکهایت قاب چوبینی به زیباییِ بارانی کز ابر نوبهار ریزد و عطرت خوش نسیمِ…
نشستهام در گوشهی سردِ زمان در انتظار یلدا تا شب بر لحظههایم سایه بیندازد بیپایان و من غرق شوم در رویایی از تو بودنت در شبی که هرگز کنارم نبودهای…