داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش آخر: حل معما
با دقت بیرون رو نگاه کردم تا ببینم چرا سرعت اتوبوس داره کم میشه. رانندهی اتوبوس بعد از کم کردن سرعت، آروم رفت توی پارکینگ یه رستوران بین راهی و…
با دقت بیرون رو نگاه کردم تا ببینم چرا سرعت اتوبوس داره کم میشه. رانندهی اتوبوس بعد از کم کردن سرعت، آروم رفت توی پارکینگ یه رستوران بین راهی و…
برای جواب به این سؤال، شرلوک هولمز درونم یه ایدهی هوشمندانه ارائه کرد! جواب توی جیبم بود، سریع گوشیم رو از جیبم درآوردم و با اولین نگاه به صفحهی گوشی…
به خاطر کمبود خواب بی حد و حصری که داشتم، هنوز ده دقیقه از سوار شدنم نگذشته بود خوابم برد. خوابی سریع و عمیق که البته مثل همهی روزایی که…
من خیلی اهل خاطره تعریف کردن و گفتن از گذشته نیستم. چون خیلی حافظهی خوبی ندارم و معمولاً اتفاقا رو با هم قاطی میکنم. از یه زمان به زمان دیگه…
بیشتر از دو سال و نیم از انتشار آخرین مجموعه داستان طنز در ایپیبلاگ میگذره، آخرین داستان طنزی که اینجا منتشر شد، شرکت بود. داستانی که البته پر حاشیهترین داستان…
" آخر قصه " آخرین قسمت از مجموعه طنز شرکت می باشد. - الو، سلام ... - سلام، چیزی شده؟ چرا صدات اینجوریه عزیزم؟ - دوباره تصادف کردم! - ای…
غذامون که تموم شد، پیشنهاد دادم که بریم خرید، اونم از خدا خواسته،گفت بریم. بنده خدا دلش می خواست همش پیش من باشه و از هیچ فرصتی برا تیغ زدن…
بعد از تلطیف فضا و راضی کردنش به برگشتن، رفتم نشستم تو ماشین و خودمو برای یه ناهار رمانتیک آماده کردم... طبق معمول ناهار رفتیم همون رستوران همیشگی، پیش دوست…
دلم برای اتاقم تنگ شده بود، هیچی دست نخورده بود، جوری خاک نشسته بود رو میزم که انگار چند سال از مرگم می گذشت! یه دستمال برداشتم و یه صندلی…
" روز از نو " اولین قسمت از فصل چهارم مجموعه طنز شرکت می باشد. بعد از کلی نقش بازی کردن و هیجانات الکی، بالاخره یه شب راحت خوابیدم... وای…