دنیای ویران من / دلتنگ
دلتنگم دلتنگ تو ، تویی که هستی ، دلتنگ همه آنچه که با وجودت به من دادی ، دلتنگ خیانت هایت ، دلتنگ دروغ هایت ، نفرت هایت ، حیله…
دلتنگم دلتنگ تو ، تویی که هستی ، دلتنگ همه آنچه که با وجودت به من دادی ، دلتنگ خیانت هایت ، دلتنگ دروغ هایت ، نفرت هایت ، حیله…
می گریزم از این روزهای زیبا ، از این خاطرات شیرین ، از این خنده های بی دغدغه ، می گریزم از این خوشبختی بی پایان ! آری می گریزم…
گاه نوشتن از آنچه آدمی احساس می کند هزاران بار دردناک تر و عذاب آور تر از خودِ حسی است که وجود آدمی را در بر گرفته ، آلام تکرار…
این حس من است ، همین احساس تکه پاره ، همین حرف هایی که هیچکس مقصودش را درک نکرد ، همین دنیایی رویایی که هیچ کس ندید ، همین سرزمین…
راه تا انتها همین است و سرنوشت تا ابد جنون . آنگاه که مرگ بر آرزو ها سایه می افکند ، غربت بر دوستی ها ، نفرت بر آشنایی ها…
زندگی شاید راهی باشد که همگان مجبور به گذر از آنیم اما این راه پر پیچ آنقدر ملعبه دارد که گاه فراموش می کنیم کجای این مسیر سراسر آرزوییم .…
آنجا چراغی روشن است ؛ درست روبروی چشمان خیسم ، در پس هاله اشک هایم می توانم ببینم ، در این گورستان سیاه هنوز هم چراغی روشن است ، اینجا…
خیانت! این رازی است به بزرگی وجدان ! اگر وجدانی باشد ، اگر انسانی باشد ، اگر انسانیت باشد ، اگر عشق باشد ... خیانت، حسی به بزرگی دنیای من…
آن روز را به خاطر داری ؟ نمی دانم ، چه روزی ؟ همان روز زیبا ، همان روز پر خاطره ! چگونه به خاطر بیاورم ؟ چشمانت را ببند…