داستان روزی که شرلوک شدم؛ فصل سوم: بخش اول: امتحان
یکی دیگه از روزایی که شرلوک شدم، بر میگرده به زمانی نه چندان دور که توی یکی از دانشگاههای همین حوالی تدریس میکردم. درسی که اون ترم داشتم، شیمی فیزیک…
یکی دیگه از روزایی که شرلوک شدم، بر میگرده به زمانی نه چندان دور که توی یکی از دانشگاههای همین حوالی تدریس میکردم. درسی که اون ترم داشتم، شیمی فیزیک…
باید به جنگیدن ادامه میداد، باید راهش را ادامه میداد. آرام آرام از میان اجساد سربازان به خون آلودهای که بر زمین افتاده بودند، به پیش رفت. صدایی از درونش…
سپیدهی صبح در حال روشن کردن آسمان بود و آخرین چشمکهای اختران، در پسِ غروب مهتاب، رو به زوال گذاشته بود. برای او که سربازی در خط مقدم جبهه است،…
زیرِ نوری خاکستری بیرون آمد، ایستاد و برای لحظهای کوتاه، حقیقت محضِ جهان را به نظاره نشست. سرمای بیرحمی که بر گیتی ناکام چنبره زده؛ تاریکی غیرقابل تحمل؛ کور سوی…
تعداد پیشنویسهای منتشر نشده توی وبلاگ کم کم داره از کنترل خارج میشه و اضافه کردن اونا به نوشتههای کوتاهی که گاه و بیگاه، اینور و اونور مینویسم، وضعیت متون…
برخی گویند آتشست فرجام جهان برخی گویند یخست سرانجام جهان زانچه من از خوشیها برچشیدم گفتهی دوستداران آتش برگزیدم لیک جهان را گر قضا دهد دو پایان میشناسم نفرتش را…
امروز در حال خوندن یه شعر بودم که بعد از مدتها یاد یکی از دوستان قدیمی فضای مجازی افتادم. دوستی که چند سالی میشه ازش خبری ندارم و مدتها بود…
خوب میشناسمش، باد شمالی است... هیچ نسیمی نمیتواند چنین رام نشده باشد غرشش عمیق و رسا در اتاقم میپیچد و به آرامی میمیرد و آهسته آه میکشد و در نهایت…
امروز که سردرگم بودم برای نوشتن و نمیدانستم که در دردنامه از سختیهای این روزهایم بنویسم یا روزنوشتی از گذران آهستهی این عمرِ زودگذر؛ در بدو نوشتن ساعتها با خود…
اما با این حال، هر از چند گاهی ضربت سخت خنجر تنهایی را احساس میکنم. همین آبی که مینوشم و همین هوایی که تنفس میکنم، به سوزنی برنده و بلند…