گوشهای تاریک؛ شعر سپید
نشستهام در گوشهای تاریک در جهانی به وسعت یک اتاق گوش فرا میدهم به سکوت که در میان همهمهی آدمیان میپیچد غرق میشوم در آغوش تنهایی و چون درختان جنگلی…
نشستهام در گوشهای تاریک در جهانی به وسعت یک اتاق گوش فرا میدهم به سکوت که در میان همهمهی آدمیان میپیچد غرق میشوم در آغوش تنهایی و چون درختان جنگلی…
معلق چو برف در آسمان سرخِ تنهایی میبارم خونین و سنگین بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم زمین و زمان سپید پوش را سیاه میکنم و به پرواز در میآیم…
کاش امشب و در این لحظه شود جهانم از حرکت خالی و زمان مبهم، معلق و بیهوده شود خاطرات سوی ابدیت راهی و آینده چو روزگاران محال رنگ گذشته گیرد…
آینهای در دست تصویر تو در من تماشایی نیلگون آرامِ اقیانوسها تابان اختران نگاهت در چشم من آسمان آبی و تیرگی ابرها رهسپار هور میشوی و آبگینه چشمهی نور دستانم…
دیده بگشا ای کهنه درخت زمین سپید گشته و زمان سیاه شبان دراز و روزها بیرمق سایهای تاریک گسترده بر زمین و زمان سپیدی برف ارمغانش سیاهی و برگها جملگی…
سایهای سیاه دالانی در تاریکی شب رهسپارم میکند سوی تو از میان مرداب درختان سر به فلک کشیده ابرهای در هم تنیده میپوشاند مهتاب رویت و باران رگباری از گذشتهها…
کاش خیال قلمی بود بر بوم نقشی از آبیِ آسمان بر کاغذ راوی پرواز پرنده رها در سپهر نیلگون مسافر راهیِ بینهایت و میبافت از خیال ریسمانی به بلندای یلدا…
جهانت را رها کن بالهایت را بگشا پرواز کن و برو به دنیایی که آسمانش آبی درختانش سبز و دریایش آرام است جهانت را رها کن اندیشهات را آزاد و…