تاریکخانه / آینه شکسته
در نهایت این من هستم که می مانم. من هستم و من! همین جا، همین لحظه، همین داستان. تویی وجود ندارد. تو تنها ساخته ذهن منی! دستاورد ذهن من از…
در نهایت این من هستم که می مانم. من هستم و من! همین جا، همین لحظه، همین داستان. تویی وجود ندارد. تو تنها ساخته ذهن منی! دستاورد ذهن من از…
شاید گوشه ای دنج و ذهنی مشوش برای نگارش آلام کافی باشد اما درد حاصل از نوشتن دردها به خودی خود همواره عاملی است برای ننوشتن. شاید فرار از همین…
متنفرم... متنفرم از دنیایی که جز من کسی در آن نیست، از شب هایی که پایانی ندارد، از دردهایی که بی درمان مانده اند و دنیا... دنیایی که پر از…
گاهی آنقدر از خود دور می شوم که همه چیز را فراموش می کنم، دیگر هیچ چیز و هیچ فکری در ذهنم نمی ماند و همه چیز از دست می…
ناامیدتر از گذشته پشتِ دیوارهای زندگیم مانده ام، دیوار های که همه جهانم را به اتاقی تاریک تبدیل کرده اند. بی آنکه بدانم و بخواهم همه چیز در مدار تنهایی…
هنوز هم دور می شوم، دورتر و دورتر... گویی در این جهان هیچ چیز را پایانی نیست و آنچه هست همیشه هست و آنچه نیست هیچگاه نه بوده و نه…
به خودت بنگر، به دردهایت، به روزهای تاریک زندگیت، به لحظه هایی که در کنج تنهایی درونت مرگ را هزار بار تجربه کردی، به روزهایی که در قلبت سال ها…
در این عزلت نشینی های گاه و بی گاه، پیش می آید لحظه هایی که در اوج تنهاییم از خود بیخود می شوم و غرق می شوم در افکاری که…
همیشه گذر زمان برای ما نماد کهنه شدن زخم ها و فراموش شدن دردهای زندگی است. عادت کرده ایم که باور کنیم با گذشتن زمان، آلام فرو می نشینند و…
تنها در کنج اتاق می نشینم، تهی از فکر، خالی از من و تنهای تنها. آنقدر درگیر تنهایی می شوم که دیگر صدای آشنای موسیقی ظاهراً مورد علاقه ام را…