معبد عشق؛ برگردان شعری زیبا از مایا آنجلو
ما، ناآشنا با شجاعت به دور از لذت زندهایم در صدفِ تنهایی تا عشق ترک کند مقدس معبدش و به دیدارمان آیدش رهایی دهد ما را در زندگانی عشق میرسد…
ما، ناآشنا با شجاعت به دور از لذت زندهایم در صدفِ تنهایی تا عشق ترک کند مقدس معبدش و به دیدارمان آیدش رهایی دهد ما را در زندگانی عشق میرسد…
تصمیم گرفتهام هفت روز به این کافه بیایم و بنویسم، اما نه برای تو، که برای خودم. هفت روز قلم را در دست بگیرم و برای خودم بنویسم، سفری به…
بگذار این را به تو بگویم: اگر روزی انسان تنهایی را یافتی، اهمبتی ندارد که او به تو چه میگوید، بدان که او تنها است، نه به این دلیل که…
شاید تفاوتها را همین شبها رقم بزند، همین شبهایی که به بودنی نیاز است و جز تنهایی، همه چیز نابود است. همین شبهایی که حضور مفهوم پیدا میکند و میتواند…
و بعدها دریافتم که اگرچه ما همسفرانی عالی بودیم، اما دستِ آخر چیزی بیشتر از دو کرهی فلزی در دو مدار جدا از هم نشدیم. هرچند از دوردست به مانند…
نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم…
آرام آرام کاغذ و قلمش را کیفش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت. قلمش را که در دست گرفت، کافهچی هم قهوهاش را آورده و بر میز گذاشت. حالا…
همهی ما در این کهنه رباط و زیر همین گنبد دوار زندگی میکنیم و روزها و شبهایمان در این جهان، منظم و تکراری، میآیند و میروند. جهانی به وسعت زندگی…
چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را…