پایانِ راه؛ دفتر دردنامه
کاش پایانِ راه همین حوالی باشد و برای یک بار هم که شده، آخر خط، از آن چیزی که فکر میکنم به من نزدیکتر باشد. درست به مانند تصویر در…
کاش پایانِ راه همین حوالی باشد و برای یک بار هم که شده، آخر خط، از آن چیزی که فکر میکنم به من نزدیکتر باشد. درست به مانند تصویر در…
مینویسم از خرانی که در بهار وزیدن گرفت و تابستان گرم قلبم را به زمستانی سرد بدل کرد. مینویسم از آنچه که بر من گذشت تا زمان و مکان در…
نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم…
باورت نیست که در دامِ جهان قلبِ خود مدفنِ هر حسِ الم روح و جان بند به دیوارِ عدم باورت نیست که در فُرقتِ یاد چشمِ خود غرقِ به خون…
به باور من، تنها یک بار در زندگی کسی را خواهی یافت که بتوانی دنیایت را حول او بسازی. با او از چیزهایی سخن بگویی که هرگز با هیچکس در…
جا مانده در زمان خاطرهات میپیچد در کوچهی خیال کلامت نقش میبندد در آینهی شکستهی ذهنِ مشوش محو میشوم نگاهِ تو در چشمِ من تصویرِ مجسمِ رُخت رخشان بر تارک…
همهی ما در این کهنه رباط و زیر همین گنبد دوار زندگی میکنیم و روزها و شبهایمان در این جهان، منظم و تکراری، میآیند و میروند. جهانی به وسعت زندگی…
چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را…