داستانک رویای موازی
رویای موازی یک صبح دلانگیز، نم نم باران بهاری، کلبهای چوبی در عمق جنگلی فراموش شده، صدای چند پرندهی آوازه خوان، دارکوبهایی که گاه و بی گاه بر تنهی درختان…
رویای موازی یک صبح دلانگیز، نم نم باران بهاری، کلبهای چوبی در عمق جنگلی فراموش شده، صدای چند پرندهی آوازه خوان، دارکوبهایی که گاه و بی گاه بر تنهی درختان…
رسم تباهی غم و تنهایی و غصه با دلی که درد داره من و احساسی که رفته چشمی که هر روز میباره نه خیالی از تو اینجاست نه نفس تو…
در قلبم کبود مرغ زیبایی دارم مشتاق فرار من اما زیرکتر از آنم گاهی شباهنگام آنگاه که همه خوابند رهایش میکنم به او میگویم میدانم هستی پس مباش غمگین و…
برگ هشتم دلتنگم، دلتنگ تو و هر آنچه با تو، به یاد تو و با خاطرات تو در دنیای تاریک و کوچکم روی میدهد. شاید اینجا همان جایی است که زندگی…
همیشه گشودن دفتری جدید برایم سخت بوده است، آن هم در این کلبهی مجازی که گاه مرهم دردهایم بوده و گاه آتش افروز غمهایم. چه در اینجا از شب مرگ…
برگ چهارم در این روزگار، به مانند همهگان، در دنیای من نیز عاشقی زندگی میکند. عاشقی که عمرش را در راه رسیدن به معشوقی صرف کرده که شاید هرگز وجود…
تنها در جهان غم غرق در رویای من اتاق دنیای ویران تاریکی ساکن زندان من زندگی تکرار مرگ پوچ امید دنیای من نقاب رنگ چهرهها ریا مادر دردهای من من…
برگ سوم هنوز هم روزهایی هستند که دردشان از توانم خارج است، روزهایی عذاب آور و هولناک که تحملشان طاقتم را طاق میکند و گذرانشان سختترین لحظات زندگیم را رقم…
برگ دوم هنوز هم وقتی به گذشته مینگرم هیچ چیز را نمیبینم، شاید امروز همان روزهایی است که در آرزویش بودم و شاید هم هنوز روزهای رؤیایی من فرا نرسیده…
در سوگ ماندهام و از نوشتن میترسم، از بیان حسی که در وجودم هست، از دردی که قلبم را فراگرفته و از مرگ عزیزی که مرا در خود شکسته است.…