داستان روزگار تنهایی/ بخش سی و هفتم/ مثل همیشه
آرام آرام کاغذ و قلمش را کیفش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت. قلمش را که در دست گرفت، کافهچی هم قهوهاش را آورده و بر میز گذاشت. حالا…
آرام آرام کاغذ و قلمش را کیفش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت. قلمش را که در دست گرفت، کافهچی هم قهوهاش را آورده و بر میز گذاشت. حالا…
چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را…
لحظهی موعود - بخش دوم ذهن پسرک لحظهای از اندیشه باز ایستاد و قلبش تپیدن گرفت، نگاهش که در نگاه دخترک دوخته شد، آسمان برقی زد، باران باریدن گرفت و…
لحظهی موعود - بخش اول سالها پیش، در آن روزها که روزگار رنگ و بوی دیگری داشت، پسرکی تنها، تهی از زندگی، گریزان از دنیایی سیاه، بارش را بسته و…
2 اکتبر 1946 فانوس نگاهت را در دریای متلاطم زندگی دنبال میکنم و گریزان از غمهای سیاهِ شبهای طولانی تنهایی، نسیمِ احساست در بادبانِ کشتی شکستهی قلبم میوزد و آهسته…
21 سپتامبر 1946 زندگی در حال گذر است و روزهایش یکی پس از دیگری سپری میشوند. غمها و شادیها، سختیها و آسانیها، اشکها و لبخندها. شاید همه چیز در نگاه…
شب که فرا میرسد، به کناری می روم، در کنجی از اتاق. چشمانم را میبندم و خیره میشوم به آسمان. ابرها را یکی یکی کنار میزنم، تا روی ماهت، در…
12 آگوست 1946 با تو هر روز، روزی است عجیب و هر شب، شبی غریب. هر شب یک خیال خوش است و هر روز، یک رویای زیبا است. با تو…
شهر آغوشت کمی از نیمه شب گذشته بود، مهتاب از میان ابرها میتابید و به جنگِ تاریکی شب میرفت. شهر غرق در سکوت بود اما طنین گاه به گاه گذر…
25 جولای 1946 امروز، روزی عجیب برایم رقم خورد، بسیار عجیب. آنقدر عجیب که هنوز هم در فکرش هستم و اتفاقاتش را در ذهن مرور میکنم. روزی که اندیشهام را…