بنگر به آینه؛ برگردان غزل شماره ۳ ویلیام شکسپیر
بنگر به آینه و باز گو با رخسارت که حال فرا رسیده زمان تغییرت در جوانی تو گر خود را باز نسازی خواهی ربود شادی مادری را ز انسانی که…
بنگر به آینه و باز گو با رخسارت که حال فرا رسیده زمان تغییرت در جوانی تو گر خود را باز نسازی خواهی ربود شادی مادری را ز انسانی که…
من دیگر به مفاهیمی مثل نیمهی گمشده و عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم. اما بر این باور هستم که اگر خوش اقبال باشید، چند باری در زندگی کسی را…
من هرگز نخواهم توانست همهی کتابهایی که میخواهم را بخوانم، هرگز نخواهم توانست همهی آنانی باشم که میخواهم و آنها را زندگی کنم، هرگز نخواهم توانست تمامی مهارتهایی که میخواهم…
چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را…
بگذر و بگذار جهان را در گیر و دار زمان تا بگذرد آنچه در اعماق قلبت فرونشست و بنگر به درختان خشک خزان زده برهنه رقصان به سازِ سرد بادِ…
یازده سال گذشت! امروز جشن تولد یازده سالگی ایپیبلاگ است و من، در سالِ یازدهم، هنوز هم اینجا هستم و در این دفتر کوچک مینویسم. دفتری که هنوز هم بخشی…
اندک اندک یک سالِ دیگر در تقویم خودساختهی من رو به اتمام است و من و همهی آنچهی در من است، به روزِ حساب نزدیک و نزدیکتر میشویم. مثل همیشه…
من میخواستم پایانی عالی داشته باشم. اما حالا از راهِ سختش آموختهام که برخی شعرها وزن و بعضی از داستانها آغاز، ادامه و پایانی روشن ندارند. زندگی یعنی نداستن، تغییر…
ماهها است که رمقی برای نوشتن نیست، گویی کلمهها در ذهنم آب رفتهاند و خشکسالی به چشمهی لغاتِ وجودم رخنه کرده و دیگر سخنی بر قلم جاری نمیشود و خطی…