داستانک میدان جنگ؛ بخش دوم: خانه
باید به جنگیدن ادامه میداد، باید راهش را ادامه میداد. آرام آرام از میان اجساد سربازان به خون آلودهای که بر زمین افتاده بودند، به پیش رفت. صدایی از درونش…
باید به جنگیدن ادامه میداد، باید راهش را ادامه میداد. آرام آرام از میان اجساد سربازان به خون آلودهای که بر زمین افتاده بودند، به پیش رفت. صدایی از درونش…
سپیدهی صبح در حال روشن کردن آسمان بود و آخرین چشمکهای اختران، در پسِ غروب مهتاب، رو به زوال گذاشته بود. برای او که سربازی در خط مقدم جبهه است،…
خوب میشناسمش، باد شمالی است... هیچ نسیمی نمیتواند چنین رام نشده باشد غرشش عمیق و رسا در اتاقم میپیچد و به آرامی میمیرد و آهسته آه میکشد و در نهایت…
برگردان منتخبی از اشعار روژ حلبچهای به قلم زانا کردستانی: چکار کنم از دست عشق و دلداگی؟! اکنون در زمانهای ماندهایم که حتی نه کودکان، نە فرشتگان و نه مجانین…
امروز که سردرگم بودم برای نوشتن و نمیدانستم که در دردنامه از سختیهای این روزهایم بنویسم یا روزنوشتی از گذران آهستهی این عمرِ زودگذر؛ در بدو نوشتن ساعتها با خود…
برای گفتن از آنچه در این روزهای من میگذرد، بارها نوشتم و پاک کردم. انگار دیگر کلامی برای نوشتن و حرفی برای گفتن نداشته و ندارم. چند روز، چند نوشته…
آنگاه که جدا گشتیم با اشک و سکوت با قلبی نیمه شکسته سالها از هم بریدیم گونهات رنگ پریده و سرد بوسهات سردتر آن لحظه در طالعمان بود وای بر…
رازها گشته عیان قصهها باید گفت زندگی رو به زوال آسمان پهنهی خاک سرد دست غروب در زمین باید خفت خوی دیرینه الم مهر در دامِ هبوط غم شده مهمانِ…