بر مدار تکرار شبهای تار؛ دفتر دردنامه
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
امروز، هر وقت که بین یک روز پرمشغله کاری، فرصتی برای تنها ماندن و فکر کردن داشتم، دهها و شاید هم صدها کلمه در ذهنم ردیف میشدند و با خود…
چند صباحی میشود که به دلایلی دور از روند عادی زندگی، به شکل دیگری روزگار میگذرانم. ساعتهای کاری بسیار بیشتر، خواب کمتر، فضایی تازه و پر از آدمهای غریب، دسترسی…
نوشتار دوم چند صباحی است حس میکنم ساکن مانده و بی حرکت بر تختی نشستهام، نمیدانم چرا، چگونه و حتی کجا هستم، بر تخت پادشاهی نشستهام یا بر تخت غسالخانه.…
نوشتار نخست چشم که میگشایم، توفان در پیش است و بیابان در پس. گویی تمامی این سالها در جستجوی سرابی بودهام که هرگز واقعیت نداشته است. پلهایی که در پشتِ…
روز هفتم این آخرین روزی است که به این کافه میآیم، به گذشته، به تو، به آینده، به تنهایی و به ژرفای خود میاندیشم و از آن مینویسم. رایحهی قهوه،…
روز ششم دلگیرم، آنقدر دلگیر که هیچ مقیاسی برای بیانش ندارم، گویی غمش آنقدر در وجودم ریشه دوانده که دیگر توضیحی برای آن ندارم. دلگیرم، چراکه در ژرفای خود میدانم…
روز پنجم امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ…
نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم…