سرزمین نیلگون؛ برگردان شعری عمیق از لاوینیا گرینلاو
توفانی در رهایی روز و جهانی سراسر برف نه بارانی و نه عمیق، بلکه آغازند. فامی چنین ذاتی، هبوط نمیکند بلکه از پوستم خواهند رویید برف، درختان، جاده. نه ساخته…
توفانی در رهایی روز و جهانی سراسر برف نه بارانی و نه عمیق، بلکه آغازند. فامی چنین ذاتی، هبوط نمیکند بلکه از پوستم خواهند رویید برف، درختان، جاده. نه ساخته…
نشستهام در گوشهای تاریک در جهانی به وسعت یک اتاق گوش فرا میدهم به سکوت که در میان همهمهی آدمیان میپیچد غرق میشوم در آغوش تنهایی و چون درختان جنگلی…
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
تعداد پیشنویسهای منتشر نشده توی وبلاگ کم کم داره از کنترل خارج میشه و اضافه کردن اونا به نوشتههای کوتاهی که گاه و بیگاه، اینور و اونور مینویسم، وضعیت متون…
خوب میشناسمش، باد شمالی است... هیچ نسیمی نمیتواند چنین رام نشده باشد غرشش عمیق و رسا در اتاقم میپیچد و به آرامی میمیرد و آهسته آه میکشد و در نهایت…
اما با این حال، هر از چند گاهی ضربت سخت خنجر تنهایی را احساس میکنم. همین آبی که مینوشم و همین هوایی که تنفس میکنم، به سوزنی برنده و بلند…
مرا با شامگاهان آشنایی بوده که رفته و برگشته بودهام زیرِ باران و گذشته بودهام از دورترین کورسوی شهر نگریسته بودهام به تنهاترین کوچهی شهر بگذشته بودهام از ضربتِ شبگرد…
گوشهی پرده را کنار زدم، در پسِ شیشهی دوده گرفتهی پنجره، سرخی چشمگیر آسمان کم و بیش قابل دیدن بود. تکانی به خودم دادم و آرام آرام، در تاریکی شبی…