دانههای برف؛ برگردان شعری زیبا از هنری وادزورث لانگفلو
در ورای آغوش باد در ورای جامهی چروکیدهی زمستانی بر فراز جنگلی لخت و عریان بر فراز مزارعی برداشته و متروک ساکت، آرام و آهسته دانههای برف می بارد... آنگونه…
در ورای آغوش باد در ورای جامهی چروکیدهی زمستانی بر فراز جنگلی لخت و عریان بر فراز مزارعی برداشته و متروک ساکت، آرام و آهسته دانههای برف می بارد... آنگونه…
امروز، 11 مهر سال 1402، سیزدهمین جشن تولد ایپیبلاگ است. سیزده سال پیش در چنین روزی اولین نوشتهی من در وبلاگ شخصیم منتشر شد و نوشتن من در این دفتر…
دیده بگشا ای کهنه درخت زمین سپید گشته و زمان سیاه شبان دراز و روزها بیرمق سایهای تاریک گسترده بر زمین و زمان سپیدی برف ارمغانش سیاهی و برگها جملگی…
امان از روزای رفته از دلی که شده خسته از خیالی که تمومه از درای همیشه بسته سکوتی از سر اجبار با امیدی غرق انکار خوابی که کابوس دنیاس فکر…
شب دوم آدمی در رنج و سختی خلق شده و زندگی میکند؛ شاید این مهمترین حقیقت در خلقت انسان و تلخترین واقعیت زندگی باشد. به گذشته، حال و آینده که…
شب اول در زندگی همهی ما لحظاتی هست که جهانِ هستی به ما تلنگر میزند. تلنگری گاه چنان مهیب و سهمگین، که درک و تجربهاش به لحظهای درنگ در بود…
نوشتار پنجم کم نیستند روزهایی که از صمیم قلب میخواهم که شعر بنویسم، اما هیچ کلامی در ذهنم منعقد نمیشود و اندیشهام حتی برای لحظهای هم آبستن احساسی برای شاعری…
چهار روز پیش، یعنی 11 مهر 1401 خورشیدی، چشن تولد دوازده سالگی ایپیبلاگ بود. روزی که آغازگر تقویم دفتر کوچکی است که حالا بیش از 12 سالش گذشته و با…
برای گفتن از آنچه در این روزهای من میگذرد، بارها نوشتم و پاک کردم. انگار دیگر کلامی برای نوشتن و حرفی برای گفتن نداشته و ندارم. چند روز، چند نوشته…