بر مدار تکرار شبهای تار؛ دفتر دردنامه
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
باید به جنگیدن ادامه میداد، باید راهش را ادامه میداد. آرام آرام از میان اجساد سربازان به خون آلودهای که بر زمین افتاده بودند، به پیش رفت. صدایی از درونش…
سپیدهی صبح در حال روشن کردن آسمان بود و آخرین چشمکهای اختران، در پسِ غروب مهتاب، رو به زوال گذاشته بود. برای او که سربازی در خط مقدم جبهه است،…
تعداد پیشنویسهای منتشر نشده توی وبلاگ کم کم داره از کنترل خارج میشه و اضافه کردن اونا به نوشتههای کوتاهی که گاه و بیگاه، اینور و اونور مینویسم، وضعیت متون…
برخی گویند آتشست فرجام جهان برخی گویند یخست سرانجام جهان زانچه من از خوشیها برچشیدم گفتهی دوستداران آتش برگزیدم لیک جهان را گر قضا دهد دو پایان میشناسم نفرتش را…
امروز که سردرگم بودم برای نوشتن و نمیدانستم که در دردنامه از سختیهای این روزهایم بنویسم یا روزنوشتی از گذران آهستهی این عمرِ زودگذر؛ در بدو نوشتن ساعتها با خود…
زیستهام بیشتر از تمام آرزوهایم راهمان از هم سواست، من و رویاهایم تنها اندوهم با من مانده باقی درخششی کم سو در قلبی تهی توفانهای بیرحم سرنوشتم نهیب زده بر…
امروز، هر وقت که بین یک روز پرمشغله کاری، فرصتی برای تنها ماندن و فکر کردن داشتم، دهها و شاید هم صدها کلمه در ذهنم ردیف میشدند و با خود…
معلق چو برف در آسمان سرخِ تنهایی میبارم خونین و سنگین بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم زمین و زمان سپید پوش را سیاه میکنم و به پرواز در میآیم…