نماد سایت ای‌پی‌بلاگ

داستان عشق / بخش پانزدهم / خواب

داستان عشق

اولین قسمت از فصل دوم داستان عشق !
چه خوب است که تو را دارم ، گوشی برای شنیدن تمام درد دل های من ، امروز می خواهم داستان دیگری را برایت تعریف کنم، داستانی که تنها یک بار برایم رخ داده و فکر نمی کنم دیگر تکراری در آن باشد ، داستانی که مسیر زندگی مرا را تغییر داد ، همه چیز را دگرگون کرد ، روح آزرده مرا تیمار و داشته هایم را متحول کرد و دست آخر سرنوشت عجیبم را دست خوش تغییر کرد .
من آدمی بودم ساده و تنها ، گوشه نشین و منزوی ، همه زندگی من در خلوتی خلاصه می شد که برای خود ساخته بودم ، روز و شب در کنج اتاقم می نشستم و رویا سازی می کردم ، رویای روزی که همه چیز در وجودم خلاصه شود ، روزی که همه چیز مال من باشد ، رویای زندگی خوشبخت ، رویای تقدیر شاد … زندگی را به گونه ای دیگر می دیدم ، آدمیان را آن طور که خود می خواستم نظاره می کردم و همه چیز را برای خود به گونه ای دیگر خلق کرده بودم .
این خیالات رنگ و بوی زندگی من شده بود و من تک و تنها در این دنیای خود ساخته زندگی می کردم بی آنکه حقیقت را ببینم ، واقعیت انسان ها را بشناسم و بی آنکه مفهومی جز تنهایی را درک کنم ، از تنهایی لذت می بردم ، گویی راه دیگری جز تنهایی نداشتم ، این تقدیر جاوید من بود و همین دلیلی بود برای نابودی همه حقایق زندگی و جایگزین کردن رویای های بی پایان …
زندگی در رویا ها با همه حقایق شیرینش آرزویی است که بسیاری در هوسش می سوزند اما فطرت آدمی این است که به داشته هایش قانع نباشد ، قصه من ورای سایرین نیست ، آن روزها با آنکه همه زندگیم رویایی بود و هیچ دلیلی برای غم و غصه وجود نداشت ، حسی غریب در وجودم جوانه زد ، حسی که از من و دنیای من چیزی می خواست که من از آن بی خبر بودم ، حسی که مرا به خود می خواند و از من درخواستی داشت که من توان درکش را نداشتم ، این حس هموراه در گوشه ای از ذهن من بود و تنها کاری که از من برآمد راندنش به گوشه ای بود تا صدایش خاموش شود ، صدایی که زندگی را برایم سخت و غم انگیز کرده بود و با ساکت کردنش می خواستم شادی هایم را حفظ کنم ، لذت بردن از زندگی تنها خواسته من بود و رویاهایم روز به روز بیشتر مرا شاد می کردند و پیوند من و این دنیای سرشار از تخیل شیرین بیشتر و بیشتر می شد ، گویی آخرین رشته های ارتباطی من با دنیای حقیقی در حال بریدن بود …
روزگار همین گونه می گذشت تا این که لحظه ای جدید در زندگیم رخ داد ، لحظه ای که هیچگاه فکرش را نمی کردم ، لحظه ای که حتی در خواب هم نمی دیدم ، لحظه ای پر هیاهو !

خروج از نسخه موبایل