سالنی وسیع، نوای پیانو، تلألوی زیبای نور لوسترهایی باشکوه، فنجان های قهوه روی میزها و مردان و زنانی که در لابی هتلی مجلل در حال گفتگو بودند. تصویری عجیب از محیطی که او هرگز ندیده بود. نه نشانی از فردی آشنا داشت و نه خاطره ای از جایی که در آن حاضر شده بود. به اطرافش می نگریست و مطمئن بود که بی دلیل آنجا نیامده است. به آرامی شروع به قدم زدن کرد و ناامیدانه جستجویش را آغاز کرد، در انتظار اتفاق دردناک دیگری بود و در ذهنش هزاران فکر و خیال در جریان، کمی که جلوتر رفت، بالاخره چهره ای آشنا را ملاقات کرد، چهره ای که روزی سرچشمه عشق و همه شادی های زندگیش بود و امروز جز غم و نفرت چیزی را برایش تداعی نمی کرد. به آرامی نزد او رفت و روی صندلی روبرویش نشست، به یاد روزهایی که عاشقش بود به چهره اش خیره شد، گویی با هم قرار داشتند، غرق در روزهای گذشته، خاطرات شیرین و افکار عاشقانه اش شده بود. صدای زنگ تلفن، همه چیز را بر هم زد، دست کم شادمان که نمیفهمد در آن سوی خط کیست و چه میگوید، کافی است خود را به فکری دیگر مشغول کند که هیچ صدایی را نشوند، اما… اما صدای تلفن به مانند نجوایی در ذهنش پیچید…
– سلام، خوبی؟
– سلام، مرسی، تو خوبی؟
– آره منم خوبم، چه خبر؟
– سلامتی، تو چه خبر؟ فهمیدی کجاس؟
– نه، نتونستم پیداش کنم. معلوم نیست کجاس!
– نمی فهمم چرا جواب تلفنمو نمیده، از صبح جواب نمیده. تا حالا سابقه نداشته، خیلی نگرانشم.
– نگران نباش، گاهی وقتا از این کارا میکنه.
– نه، تو این چند ماه این بارِ اوله که گوشیش رو جواب نمیده.
– بالاخره سر و کلش پیدا میشه. بیخود خودتو نگران نکن.
– اینجوری نمیشه باید برگردم، واقعاً دلم شور میزنه.
– به نظر منم برگردی خوبه. حیفِ اینجوری بشه.
– چه جوری بشه؟
– هیچی! جوری نمیشه!
– چرا می پیچونی؟ چیزی شده؟
– راستش اینو از من نشنیده بگیر ولی قبلاً یه بار دیگه هم این کارو کرده بود.
– کِی؟
– وقتی تازه با تو آشنا شده بود.
– نه، من هر وقت زنگ میزدم جواب میداد.
– جواب تو رو که میداد، جواب یکی دیگه رو نمیداد.
– یعنی داری میگی الان که جواب منو نمیده، با یکی دیگس.
– فکر نمیکنم، اصلاً نباید اینو بهت میگفتم، بیخود نگرانت کردم.
– نه اتفاقاً خوب کاری کردی، منم یه مدتیه که بهش شک دارم، حق با توئه.
– اینجوریم نیست، به نظرم کارات رو زودتر تموم کن بیا، اینجا راحتتر میشه حلش کرد.
– دیگه مهم نیست. مرسی که زنگ زدی، پشت خطی دارم، بعداً بهت زنگ میزنم، فعلاً خداحافظ.
– خداحافظ
– سلام
– سلام، خبری شد؟
– از خودش که نه ولی الآن داشتم با دوستش حرف می زدم.
– خب، اون خبری داره ازش؟
– نه اونم خبری نداره ولی…
– ولی چی؟
ولی گفت وقتیم تازه با من آشنا شده بوده، با اونی که قبل از من باهاش بوده همین کارو کرده، تلفنش رو جواب نمیداده.
– دیدی گفتم، از اولش هم میدونستم داره دروغ میگه، پس همه ی اون عاشقتم و دوست دارماش دروغ بود. معلوم بود بهت خیانت میکنه، حیف تو، لیاقت نداشت.
– آره، لیاقت نداشت.
– چندبار بهت گفتم دروغ میگه، گوش نکردی، حالا تحویل بگیر اون داره به تو خیانت میکنه تو نشستی اونجا داری در و دیوار رو نگاه میکنی.
– میگی چیکار کنم؟ منم مثل اون خیانت کنم؟
– به کی؟ اون که دیگه رفته، تو باید فکر خودت باشی. اون پسره که اونجا باهات حرف زده بود چی شد؟
– هیچی، جوابش رو ندادم.
– الآن کجاست؟
– اونم اینجاس، تو لابی هتل، نشسته داره قهوه میخوره.
– به نظر من برو یه سر بهش بزن.
– واقعاً میگی منم خیانت کنم؟
– خیانت به کی دختر خوب، اون که دیگه رفته پیِ کارش، بازم میخوای تنها شی؟ یادت رفته چه بلاهایی سرت اومد، مگه نگفتی ظاهرش خوبه و به نظر آدم حسابی میاد؟ خب برو باهاش بیشتر آشنا شو…
– باشه، بذار ببینم چیکار میکنم.
– برو… خبرشو بهم بده.
– باشه، خداحافظ…
دخترک به آرامی از صندلیش بلند شد و به سمت میزی رفت که پسری تنها مشغول خوردن قهوه بود…