شاید همیشه لازم نباشد هر آنچه در ذهنم میگذرد را خودم بنویسم، گاهی یک شعر، یک جمله، یک نقاشی، یک عکس و حتی یک حرف میتواند همهی آنچه حس میکنم را بازگو کند. هرچند گاهی هم خروارها نوشته، توان بیان حسی که در دلم دارم را ندارد.
امشب اما از آن شبهایی است که ترجیح میدهم بیشتر بخوانم و کمتر بنویسم. چیزی که امشب در من است، بیش از توان نوشتارم در این لحظات است. حس مغشوش و مشوشی که تلفیقی از عشق، دلتنگی، غم، تنهایی و دهها حس سیاه و سفید دیگر است. تلفیقی بینظم از آنچه در ذهن نامنظم من میگذرد و از من چیزی میسازد که نمیشناسم.
از حس نوشتن تا خواندن…
نوشتن امشب جایز نیست! یاوه بافی کافیاست و باید دست کشید از تکرار آنچه هر بار مینویسم… باید بیشتر بخوانم…
در این نیمه شب سرد زمستانی شما را هم دعوت میکنم به خواندن آنچه که اکنون میخوانم… جملهای از افلاطون…
هر قلبی ترانهای ناقص میخواند، تا آنگاه که قلبی دیگر زمزمهاش را پاسخ دهد. آن کس که میخواهند بخوانند، ترانهای خواهد یافت. در حوالی یک عاشق، هرکسی شاعر میشود…
افلاطون
و شعری زیبا از باباافضل کاشانی…
رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بویشمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گویاز شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپویبا من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خویناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعهای از آهن و از رویز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کردهام از مهر تو صد جویتا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شویای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوباباافضل کاشانی (منبع)
+تصویر: نقاشی «گمشده در دریا» اثری از Erica Seckinger نقاش جوان کانادایی.