خرید از سوغاتفروشی و گشت و گذار توی بجنورد، فرصت مناسبی برای شرلوک درونم بود که سر صحبت رو با آقای راننده باز کنه و اطلاعات کافی برای حل معما رو جمعآوری کنه. از هوای بجنورد توی این فصل چقدر خوبه، آسمون اینجا چقدر آبیه و چه خوبه که آلودگی هوای بجنورد اینقدر کمه، رسیدیم به سرشماری تعداد بچههای آقای راننده و اینکه یکی از دامادهای اون اصالتاً همشهری من بود!
آشنایی بیشتر با اقای راننده که خیلی راحت و خونگرم اطلاعات کلیدی مورد نیاز برای شناخت بیشترش رو در اختیار من قرار میداد، شرلوک درونم رو سرِ دوراهی عجیبی قرار داده بود. واقعاً همه چی به همین سادگی بود و راننده تاکسی بجنوردی که تا حالا ندیده بودم اما اسم و هدف من از سفر رو میدونست اینقدر ساده و صمیمی بود که در مورد خانواده و زندگیش حرف بزنه یا اینکه کاسهای زیر نیمکاسه بود همه چی پیچیدهتر از اینا بود!
از اونجایی که من اونقدر مهم نبودم که حضورم توی این شهر و این کنفرانس اهمیت خاصی داشته باشه، شرلوک درونم علیرغم میل باطنیش که دوست داشت همه چی مرموزتر از اونی باشه که به نظر میرسه، کم کم داشت به این نتیجه میرسید که موضوع سادهتر از این حرفاس و هیچ دستی پشت پرده نیست!
با این حال ادامهی صحبتها و آشنایی بیشتر با آقای راننده باعث میشد که شرلوک درونم کنجکاویش دربارهی حل معما بیشتر بشه. دلیلش هم خیلی ساده بود؛ رانندهای به این خوش برخوردی و سادگی، چطور منو میشناسه؟ همین سؤال یعنی برگشت به نقطهی اول و معمایی که بعد از این همه تحقیقات موشکافانه، هنوزم حل نشده باقی مونده بود و عملاً به جز یک راه، روش دیگهای برای حل کردنش وجود نداشت! اون یک راه هم پرسیدن از راننده تاکسی بود! راهکاری که هرچند خیلی ساده و پیشِ پا افتاده به نظر میرسید، اما برای شرلوک درونم یه شکست کامل بود، چون پرسیدن همین سؤال کوتاه، مساوی بود با پذیرش ناموفق بودن توی حل معما!
اطلاعات کافی: بخش نهم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم (ویژه نوروز)
به گفتهی راننده، نشانی دانشگاه، کیلومتر ۴ جادهی بجنورد به اسفراین بود. خروج از شهر و حرکت توی جادهی بین شهری، فرصتی بود برای کلنجار رفتن من و شرلوک درونم تا بتونم شرلوک رو قانع کنم که از راننده بپرسیم چطور منو میشناسه. از اونجا که شرلوک درونم حریف چغر و بدبدنیه، متقاعد کردنش کش و قوس زیادی داشت و به این راحتیا شدنی نبود.
نبرد من و شرلوک تا زمانی که تاکسی به سمت ورودی دانشگاه منحرف شد ادامه داشت. عملاً سفر کوتاه من داشت به آخرای خودش نزدیک میشد اما هنوز اطلاعات کافی برای حل معما رو به دست نیاورده بودم. در همین حین بود که آقای راننده بهم گفت: «من با خانواده قصد داریم توی یکی دو هفتهی آینده به شهر شما مسافرت کنیم. چون بارِ اولیه که من میخوام اون سمتی بیام و دامادمون هم درسته متولد اونجاس اما بزرگ شدهی بجنورده، ممکنه توی مسیر سؤالی باشه یا در مورد جاهای دیدنی مشورتی لازم باشه، اگه شماره همراهتون رو به من بدین ممنون میشم.»
منم در جواب گفتم که «در خدمت هستم» و مقادیر زیادی تعارفات با آقای راننده تبادل کردیم. در نهایت آقای راننده بهم گفت که کاغذ و قلم توی داشبورد ماشینش هست. در این حین هم البته شرلوک درونم داشت آخرین مقاومتهاش برای نپرسیدن سؤال رو انجام میداد. مقاومتی که البته بینتیجه باقی نموند، چون با باز کردن درِ داشبورد، بین وسایلی که توی داشبورد بود کاغذی رو دیدم که اسم و عکس یه سری افراد روش بود.
دقیقتر که نگاه کردم، متوجه شدم که اسم و عکس سخنرانهای کنفرانسه اونم با سربرگ دانشگاه بجنورد! حسِ خوبی که شرلوک درونم از حل معما داشت باعث شد که نهتنها خیلی سریع شماره همراهم رو برای آقای راننده بنویسم، بلکه شمارهش رو هم ازش بگیرم و سریعاً بهش یه تک زنگ هم بزنم!
بعدتر که با بقیهی شرکتکنندهها و البته دبیر کنفرانس صحبت کردم فهمیدم در واقع قضیه از این قرار بود که دبیرخانه کنفرانس برای استقبال بهتر از سخنرانهای دعوتشده، اسم و عکس اونا رو چاپ کرده بود و در اختیار ایستگاه تاکسی فرودگاه و ترمینال بجنورد قرار داده بود تا رانندهها سخنرانها رو بشناسن و به قولی بیشتر از حالت عادی تحویل بگیرن!
و اینگونه بود معمایی که میرفت برای اولین بار شرلوک درونم رو تسلیم کنه، به همین راحتی حل شد و البته باعث ایجاد دوستی بین من و آقای راننده تاکسی شد. دوستیای که از اون روز تا به امروز هنوز هم ادامه داره…