امروز که سردرگم بودم برای نوشتن و نمیدانستم که در دردنامه از سختیهای این روزهایم بنویسم یا روزنوشتی از گذران آهستهی این عمرِ زودگذر؛ در بدو نوشتن ساعتها با خود کلنجار میرفتم که کوتاه بنویسم یا بلند! چراکه گاهی چنان ذهنم از حضور کلمات خلوت میشد که هیچ برای نوشتن نداشتم و لحظهای هم سیلِ کلمات از بندِ اندیشه رها میشد و درونم را با خود به قهقرا میبرد. در اینگونه لحظاتی است که حتی چند کلمه حرف حساب هم میتواند گرهگشا باشد.
کشمکش با خود و ذهنی که گاهی رودخانهای خروشان است و گاهی چشمهای خشکیده، همچنان ادامه داشته و دارد اما گاهی فقط کافی است که یک جمله را بخوانم و یا مانند امروز یک عبارت را به یاد آورم: «برای فروش: کفشهای کودک، پوشیده نشده»!
این عبارت شش کلمهای یک داستان کوتاهِ کوتاه یا فلش فیکشن است! داستانی که بسیاری نگارش آن را به ارنست همینگوی نسبت میدهند. عبارتی که آغازگر سبک نوشتاری ادبی جدیدی، با نام داستان شش کلمهای شده است. شاید من هرگز نتوانم در این حد کوتاه و گیرا بنویسم اما همین داستان بسیار کوتاه، برای من تلنگری شد که سعی کنم همه چیز را در چند کلمه خلاصه کنم.
حرف حساب را باید نوشت
چند کلمه بیشتر، چند کلمه کمتر، هر چه باشد، حرف حساب را باید نوشت. این همهی اندیشهی من برای نوشتارم بود که داستان کوتاهِ کوتاه دیگری را به خاطرم آورد: «خویشتنم را زنده نگهداشتم.» به یاد دارم چند صباحی قبل که این داستان چهار کلمهای جویس کارول اوتس، شاعر و نویسنده شهیر معاصر را میخواندم، چقدر در فکر فرو رفتم و چقدر ذهنم آشفته شد…
در همین اثنا بود که ذهنم درگیرِ حرفِ حساب دیگری شد؛ سخنی از خیام نیشابوری در ذهنم چرخیدن گرفت و همه چیز حولِ مصراعی از او مفهوم یافت: «گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی…» چشمهایم را بستم و با همهی اندیشههای نوشته و نانوشته، به سفری دور رفتم تا شاید برای لحظهای هم که شده، از آنچه هست دور شوم و با خود گفتم: « انگار که هست، هرچه در عالَم نیست، پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.»
سعی کردم ماحصل این روز، پس از لحظات، دقایق و یا شاید هم ساعتها اندیشه، نوشتاری درخور باشد؛ اما آنچه که از اندیشهی بزرگی چو همینگوی در قلم حقیری مثل من جاری میشود، نه حرف حساب خواهد بود و نه لایق مطالعه، اما برای آنکه ردی از این روزها و اندیشهها بر این دفتر باقی بماند، این شش کلمه حرف ناحساب را بر کاغذ نوشتم:
اشک و لبخند، پایانِ زمان، دردِ تنهایی…
از من که بگذریم، داستانِ شما در شش کلمه چگونه است؟