هنوز از سالن خارج نشده بود که جوانی خندان در مقابلش ظاهر شد. نگاهی سرد به او کرد، چهرهاش برایش آشنا بود، خواننده، مجری یا شاید هم بازیگر بود. اهمیتی برایش نداشت، تنها رفتن مهم بود، مسیرش را به سمت خروجی سالن ادامه داد. جوان خود را به او رساند و گفت: چرا اینقدر عجله دارید؟ این هدیهی ما برای شماست. و سپس پاکتی را به او داد. بی آنکه حتی به جوان نگاه کند پاکت را گرفت و رفت.
در ذهنش هیچ چیز جایی نداشت جز افکار روزهای رفته، روزهایی که برای او خاطره شده بود و خاطراتی که آیندهاش را به تباهی کشیده بود. زمان و مکان برایش بی معنی بود، فقط میرفت… چشم که باز کرد خود را در خانهاش یافت.
یک میز ساده، دو صندلی چوبی و پنجرهای که روزگاری با او، به نمای شهر نگاه میکرد. در تاریکی خانه خود را به صندلی رساند و نشست. به آسمان ابری شهر، خیابانهای پر رفت و آمد، ساختمانهای کوتاه و بلند، ماشینهای گذران و عابران پیاده در کوچه مینگریست و روزهای رفته را تجسم میکرد. روزهایی که خبری از تنهایی نبود و همین منظرهی غمانگیز امروز، خاطرات شیرینی را رقم میزد و همین صندلی خالی، جایگاه همنشینی بود که مصاحبت با او، شیرینترین کار روزگار بود.
چند ساعتی لازم بود تا تفکراتش را کمی سامان دهد، تازه فهمید که از سالن بازگشته و به خانه رسیده است. پاکتی که از همایش آورده بود توجهش را به خود جلب کرد. پاکتی سفید، با طرحی ساده که عبارت از عشق تا عاطفه با خطی زیبا بر آن نقش بسته بود. پاکت را باز کرد. یک لوح سپاس کوچک و ساده، یک خودکار منقش به عنوان همایش، کتاب شعری کوچک به نام عشق و عاطفه و کتابچهای چند ده صفحهای به نام خاطرات یک بازیگر، همهی آن چیزی بود که در پاکت هدیه وجود داشت.
طرح زیبای روی جلد کتابچه، او را به خواندن ترغیب میکرد. کتابچه را باز کرد، چند طرح ساده و انتزاعی، مشخصات نویسنده و دیباچهای کوتاه، صفحات اول کتابچه را تشکیل داده بودند. دیباچهای که اولین متن برا خواندن بود.
این نوشتاری از یک زندگی است، خلاصهای از آنکه بودم، آنکه خواستم باشم و آنکه شدم. من و نقابهایم، در دنیایی پر از راستی و دروغ، صداقت و ریا و عشق و نفرت. داستان منی که در پسِ نقابهایم، بازیگر شدم و در نقشی فرو رفتم که از من، انسان دیگری ساخت و دنیایم را تغییر داد.
این نوشتار، روایتی از من است، از منی که نه در صحنهی شهرت، که در لحظه لحظهی زندگی، خودم را بازی کردم، بازیگر شدم و عمرم را برای روزهای بهتر تلف کردم. روایتی تلخ و شیرین از یأس و امید، رویا و واقعیت و اشک و لبخندهایی که برای خودم و آنان که در اطرافم بودند، ساختم.
این خاطرات من، یک بازیگر تنهاست، از سالها بازی و دهها نقابی که در این سالیان ایفای نقش بر چهره داشتهام…
ما بازیگر زندگی خود هستیم، کسی که میخواهیم مردم فکر کنند هستیم را وانمود میکنیم.
سیمون اکلئس، شیمی کامل
بازیگر اولین بخش از فصل چهارم روزگار تنهایی است.