توی مسیر که به سمت دانشگاه در حرکت بودیم، خیلی دقیق و موشکافانه، بیرون رو نگاه میکردم تا سرنخی به دست بیارم که آیا تبلیغی، پوستری یا بنری دربارهی کنفرانس توی شهر نصب شده یا نه. چون اگه تبلیغی بود که اسامی سخنرانها توش باشه، به هر حال میشد نتیجه گرفت که حداقل راننده تاکسی از این طریق اسم منو میدونسته. با این حال نگاه به محیط اطراف بیفایده بود و خبری از هیچ تبلیغی نبود. با توجه به مدارک و مشاهدات موجود، حل معمای آشنایی راننده با من برای شرلوک درونم پیچیدهتر از قبل شد. برای همینم، همراه با شرلوک درونم مشغول شدیم به مرور اتفاقات اون روز؛ از زمانی که از هواپیما پیاده شدم تا زمانی که تاکسی رو سوار شدم.
یک به یک صحنهها رو توی ذهنم تحلیل میکردم و در تلاش بودم که با مرور اتفاقات به یاد بیارم توی مراحل خروج از سالن فرودگاه، راننده تاکسی اون نزدیکیا بوده یا نه. با در نظر گرفتن جمیع جوانب! نظر شرلوک درونم این بود که یا راننده تاکسی در حین خروج از سالن و وقتی که داشتم با یکی از مسئولین فرودگاه حرف میزدم اسمم رو شنیده یا برچسبی که با اسمم روی چمدونم بوده رو دیده. هرچند که احتمال هر دو خیلی کم بود. چون نه یادم میومد که راننده رو توی سالن دیده باشم و نه در حین گذاشتن چمدون توی صندوق عقب تاکسی، راننده کمکم کرده بود.
بنا به نظر شرلوک درونم، با فرض اینکه به یکی از همین حالتا راننده اسمم رو فهمیده باشه، بازم دلیلی وجود نداشت که راننده بدونه من دانشگاه میرم و حتی اگه زرنگی کرده باشه و وقتی که خودم گفتم مسیرم دانشگاهه، گفته باشه میدونم، بازم سؤال این بود که رانندهی تاکسی از کجا میدونست من برای سخنرانی دانشگاه میرم؟
مرور اتفاقات: بخش هشتم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم (ویژه نوروز)
توی همین افکار بودم که تاکسی جلوی یه سوغات فروشی ایستاد. نمیدونم خبر دارین یا نه اما سوغات بجنورد آبنبات (شکرپنیر) و قرهقروته! نکتهی جالب این بود که آقای راننده در ادامهی روند مشکوک رسوندن من به دانشگاه، بدون هماهنگی با من، مسیر رو به سمت سوغات فروشی تغییر داده بود. بعد از توقف تاکسی، نگاهی به من کرد و گفت: « آقای فلانی میدونم که برنامه شما توی کنفرانس فشردهس و کنفرانس هم که یک ساعت دیگه شروع میشه و احتمالاً دیگه فرصت نکنین برای خرید سوغات بیاید توی شهر، برای همینم دیدم این سوغات فروشی توی مسیره، گفتم شاید بخواید برای خانواده سوغات بخرید.»
با اینکه ذهنم کمی درگیر تغییر مسیر بدون هماهنگی و اطلاع راننده از برنامه کنفرانس بود، ولی از نکته سنجی رانندهی تاکسی خوشم اومد و ازش تشکر کردم و به همراه آقای راننده وارد مغازهی سوغات فروشی شدیم. به گفتهی آقای راننده، آبنبات حسنزاده یکی از بهترین تولیدیهای آبنبات توی بجنورده. تنوع آبنباتها به حدی بود که من به شخصه تا به حال ندیده بودم. از آبنبات با طعم زرشک و قرهقروت گرفته تا دارچین و پسته. در کنارش انواع مختلفی از قرهقروتها، در اندازه و رنگهای مختلف هم توی مغازه بود.
بعد از سلام واحوالپرسی با فروشنده و در حالی که من داشتم طعمهای مختلف آبنباتها و رنگهای مختلف قرهقروت رو نگاه میکردم، آقای راننده به به مغازهدار گفت که: «آقای فلانی، برای سخنرانی تو کنفرانس فلان اومدن و مهمون ما هستن. هواشونو داشته باش!» مغازهدار هم در جواب، یه بسته آبنبات با طعم هل رو روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت: «اینم یه کادوی کوچیک از طرف من به شما.»
جدای از اخلاق خیلی خوب فروشنده و البته راننده، یکی از نکاتی که خیلی توی بجنورد به چشم میومد، خونگرمی و مهموننوازی مردمش بود که البته توی رفتار فروشندهی سوغاتفروشی هم دیده میشد. خلاصه بگم که بعد از خرید حجم قابل توجهی سوغات، که تقریباً یه چمدون به بارم اضافه کرد! مسیر به سمت دانشگاه رو همراه با راننده تاکسی همهچیزدان ادامه دادیم. هرچند خرید سوغات فرصت خوبی برای پرت شدن حواس بود اما در همهی این لحظات شرلوک درونم در حال جمعآوری مدارک برای حل معما بود و بیکار ننشسته بود!